Thursday, December 20, 2007

veradero Beach- Cuba


خُب من برای یک تعطیلات بخور و بخواب دارم می روم کوبا.
خیلی هیجان زده نیستم ... تعطیلات هتل و غذا در رستوران خیلی برای من جذاب نیست ...من دوست دارم در هوای آزاد و هر روز یک جای متفاوت بخوابم و غذایم رو خودم درست کنم ...

کمی هیجان زده هستم چون می روم هاوانا. از بچگی دلم می خواسته که هاوانا را ببینم ... نه به عنوان یک توریست کانادایی با عینک آفتابی و لباس شنا البته .... حالا اما این باز هم از ندیدنش بهتر است ... حتی در این شکل و شمایل ...

می شود آخرین روزها/ماههای کاسترو ...
می شود آخرین روزها/ماههای من.


Sunday, December 16, 2007

یادداشت اول: کریسمس هیچ حسی در من ایجاد نمی کند ... شاید به جز همان تنفر دایی جان ناپلئونی ام (همه اش زیر سر انگلیساست!) از بیلیونها دلار که بابت خریدهای بیهوده به جیب کاپیتالیسم واریز می شود ... و شلوغی مالها و خیابانها.
هه! حالا که دلتنگی هایم مشمول مرور زمان شده اند دیگر باز عید هم حسی در من ایجاد نمی کند. قبل از اینکه از ایران خارج شوم همیشه عیدها بدحال می شدم و حسی از دورافتادگی تلخ و بی حسم می کرد.
حالا هروقت چیزی می آید و می خواهد دورافتادگی ام را خدشه دار کند رنگم می پرد.

یادداشت دوم: شروعش کرده اند و رهایش هم نمی کنند. بحث سر محدودیت مفهوم Diversity است و نقطه ی مقابلش Integration. بحث می کنند که مهاجرین باید خوشان را در جامعه ی کانادا با اصولش -و حالا هی هم تکرار می کنند که «دمکراسی» و «سکولاریسم»- به کلی Integrate کنند.
با مردم مصاحبه می کنند و شنیدن اینکه «چرا من به عنوان یک کانادایی مجبورم در مرکز شهر مونترال زنان نقابدار و برقه پوش را ببینم و شک کنم که اینجا Quebec است یا عربستان سعودی» هیچ کمکی به هواداران Diversity نمی کند.
زیبایی مفهوم Diversity که ژان ترودو بنیادش نهاد در میانه ی بحث هایی که حول جامعه ی سکولار و هراس از قدرت گرفتن ادیان دیگر در کانادا -و خوب طبعا اسلام با شهرتش به تمایل به دستیابی به جکومت جهانی- و افزایش تعداد مهاجرینی که حاضر نیستند «قوانین» کانادا را بپذیرند هیچ نمودی ندارد.
مطلبی خواندم در خصوص کارگاه هایی که تشکیل داده اند در Quebec و از مردم دعوت کرده اند که بیایند و با هم بنشینند و در این خصوص صحبت کنند.
آمارها هیچ خوب نبودند. بیش از ۵۰٪ مردم مایلند که قانون به نحوی تغییر کند که مهاجرین را ملزم سازند تا Integration در جامعه ی کانادا را به عنوان شروط اصلی مهاجرت بپذیدند. فاتحه ی Diversity ترودی عزیزجان هم دارد خوانده می شود.

در کبک بحث را Accomodation of minority religions می خوانند. خنده دار است که همه ی مذاهب مورد بحث قرار می گیرند و Good Old Christianity برنده ی نهایی است.

یادداشت سوم: اینهفته اخــبـــــــــار از دختر جوانی از خانواده ای مسلمان می گویند که پدرش -گویا- اورا کشته است. سر حجاب گمانم. بماند که بخش اصلی Media به نحواه ای نسبتا منطقی حول و حوش این قضیه می چرخند ... اما حالا این هم کم برای جامعه ای که در هراسی تلقینی از مسلمانان به سر می برد بد نیست.

یادداشت چهارم: دوباره حول شکنجه در Guantanamo بالا گرفته است. دیدن صورتهای خوش آب و رنگ کارگزاران CIA که همه چیز را انکار می کنند و در کنارش صحنه های شکنجه کم آزار دهنده نیست. امریکایی ها هر گونه ارزش انسانی-اجتماعی را که شهار اصلی حمله به عراق و افغانستان قرار دادند بارها زیر پا گذاشته اند و هیچ جنبشی یا اعتراضی در سطح اجتماعی نسبت به عملکرد ظالمانه شان دیده نمی شود.
شکنجه، ربودن متهمین به تروریسم (یعنی عرب مسلمان) از کشورهای دیگر، زندانیانی که مفقود شده اند دیگر مفاهیم ناآشنایی نیستند اما اخباری که لبریز است از بریتنی اسپیرز و انجلینا ژولی و هاکی و فوتبال و کریسمس و موبایل جایی باقی نمی گذارد برای این حرفها.

در غرب دمکراتیک مردم دولتها را انتخاب می کنند، به انها باور ندارند، هر ده سال یکبار یکی از دوپارتی قدرتمند را -لیبرال و کانسرواتیو یا جمهوری خواهان و دمکراتها- را سر کار می آورند و دیگر هیچ توجهی نمی کنند که دولتهاشان چه بلایی سر جهان می آورند.
اینهم یک سایت برای آنها که امریکا هستتند و از برچسب تروریست نمی ترسند.

اینهم برای برنامه ی اعتراضی شان در روز یازدهم طانویه ی ۲۰۰۸ در شهرهای مختلف جهان.



Saturday, December 15, 2007



Three Colors - BLUE


اگرچه با زبان فرشتگان سخن مي گويم
با اين همه عاشق نيستم
كلامم همچون آواي سنج پر طنين ست
و با اين كه دارنده پيام الهي ام
و به همه اسرار آگاهم
و به تمامي دانش ها و حكمت ها دانام
با اين همه ، همه ايمان و باورم
چرا كه مي توانم كوهها را بلرزانم
اگر عاشق نبودم ، هيچ نبودم
عشق صبوري ست
سرشار از مهرباني و بخشش است
عشق همه چيز را بر خود هموار مي كند
عشق بر همه چيز الهام مي بخشد
عشق هرگز نمي ميرد .
آن گاه كه پيامبران غايب اند
زبان ها خاموش اند
معرفت رنگ باخته است
دانايي فرموده است
و تنها ايمان ، اميد ، عشق هنوز زنده است
با اين همه ، عظيم ترين و پربارترين همه اينها
عشق است !

By: Zbigniew Preisner


Tuesday, December 11, 2007



La Marée Haute - LHASA


The road sings,
When I from go away.
I take three steps,
The road is keep silent.

The road is black,
As far as the eye can see.
I take three steps,
The road is not any more.

On the high tide,
I am assembled.
The head is full,
But the heart does not have enough.
On the high tide,
I am assembled.
The head is full,
But the heart does not have enough.

Lace hands,
Appear of wood,
The brick body,
The eyes which prick.

Lace hands,
Appear of wood.
I take three steps
And you are there.

On the high tide,
I am assembled.
the head is full,
But the heart does not have enough.
On the high tide,
I am assembled.
the head is full,
But the heart does not have enough


Monday, December 3, 2007

لولوي شيشه ها
دفتر شعــــر: زندگی خوابهــا
سهـــراب سپهــــری


در اين اتاق تهي پيكر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟

درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد.
نسيم از ديوارها مي تراود:
گل هاي قالي مي لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند.
باران ستاره اتاقت را پر كرد
و تو در تاريكي گم شده اي
انسان مه آلود!

پاهاي صندلي كهنه ات در پاشويه فرو رفته .
درخت بيد از خاك بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
تصويري به شاخه بيد آويخته :
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد
و تو از ميان هزاران نقش تهي
گويي مرا مي نگري
انسان مه آلود!

ترا در همه شب هاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام.
مادر مرا مي ترساند:
لولو پشت شيشه هاست!
و من توي شيشه ها ترا ميديدم.
لولوي سرگردان !
پيش آ،
بيا در سايه هامان بخزيم .
درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد.
بگذار پنجره را به رويت بگشايم.

انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت
و گريان سويم پريد.
شيشه پنجره شكست و فرو ريخت:
لولوي شيشه ها
شيشه عمرش شكسته بود.