Thursday, July 31, 2003

روي شنريزه هاي سفيد رنگ خيس، آنجا كه اخرين موج به نرمي خودش را روي ساحل مي كشد بر روي سينه دراز كشيده ام. تنها. هيچ كس در اين قسمت ساحل نيست. موجي از پشت مي آيد و من صورتم راپايين مي گيرم و آب از روي سرم رد مي شود و حجم آب براي لحظه اي اطرافم را مي گيرد و آن سكوت محو. سكوتي كه در تهش تلاطم هست ... و آن لغزش خفيف فلزي كه از ضربه هاي آب بر ساحل هاي سنگي ساليان پيش در آن حك شده است. موج رفته است و درزير تنم سنگريزه هاي سفيد رنگ مرجاني، انگار از هزاران سال سايش مرجان هاي سپيد رنگ سخت به جا مانده اند. فكر مي كنم به عمر زمين. مي خندم. فكر مي كنم اگر هر سال زمين شناسي مثلا يك ميليون سال باشد ( كه نمي دانم يك ميليون سال است يا صد ميليون سال)، شايد يك ماه زمين شناسي كمتر وقت لازم است تا يك سنگ مرجاني تشكيل شود. فكر مي كنم كه شايد يك هفته ي زمين شناسي لازم است تا سنگ خورد شود و ساييده شود و بشود اين سنگريزه هاي سفيد رنگ. اين ماسه هاي مرجاني.يك هفته. همين. و مي خندم و قطرات شور اشك از صورتم ليز مي خورند و دانه دانه در اب مي افتند.

از در كه وارد دفتر مي شوم كيسه ها را به طرفت مي اندازم. مي افتند روي ميز. تو نگاه مي كني. ترديد هست در تو و هراس هست و سكوت ... و ديوار. دستهايم را انگار به بدنه ي ديوار مي گذارم و احساس مي كنم كه مي تواند همه ي وزن موجوديتم را بگيرد و به هيچ تبديلش كند. مي گويم: مي داني ... يك ماه زمين شناسي كه بگذرد من و تو تبديل مي شويم به اين. و دستم را دراز مي كنم و كيسه ي پلاستيكي را كه از شاخه هاي سپيدرنگ مرجان پر كرده ام جلوي چشمانت عين پاندول يك ساعت نامرئي تكان مي دهم... حرفي نمي زني. مي اندازمش روي ميز: يك هفته ي زمين شناسي بعد از آن هم تبديل مي شويم به اين... و كيسه ي پر از ماسه ي مرجاني را از روي ميز بر مي دارم و به طرفت مي اندازم: يك هفته ي زمين شناسي ديگر ما در اين كيسه ها خواهيم بود گمانم ... به همين سادگي ... به همين بيهودگي ... پس چرا اين چند ده سال ناچيز و بي ارزش را ما در چنين تلاشي، در چنين رنجي مي گذرانيم؟ ... ها؟

تو حتي دست به كيسه ها نمي زني. چقدر از من مي ترسي . من هم مي ترسم شايد، گريزي ندارم اما. در را پشت سرم مي بندم و فكر مي كنم به سكوت. مي داني ... سكوت مي تواند گاهي علامت هراس باشد ... و آسودگي.


Tuesday, July 29, 2003

بدحالي

گاهي فكر مي كنم ايا مي شود فقط يك لحظه، يك لحظه ي ناچيز، تلخي دوري را از ياد برد ... و بيهودگي اين همه هياهو را. گاهي فكر مي كنم در تو بودن، با تو بودن تلختر بود و اين جدا افتادگي غم انگيز و ناگزير تلختر بود و همه چيز تلخ تر بود و زهر بود و من همه را بلعيدم تا بتوانم تاب اورم. تا بتوانم در چشمها نگاه كنم و فكر كنم كه هستم و ... و اين توهم مثل تكه تكه هاي گوشتي متعفن، باز مانده ي استفراغي ممتد و پايان ناپذير از موجوديت من روي زمين مي ريزد و رد ان بغض مي شود و كوچكي و سرتكان دادن هاي نااميد و ... تنهايي. و آن دهان كه باز و بسته مي شود و نگاه هاي تهيِ آسوده، گرسنه ي اسودگي، و كلمات مرتب تكرار مي شوند و صدا بلند مي شود و بلندتر مي شود و تكرار مي شود: نمي تواني ... مي خواهي ...گرفتي ... نخواستي ... مي توانستي ... نبودي ... دادي ... نمي ماني ... نرفتي ...

و سرسام ... و تنهايي. گاهي فكر مي كنم كاش مي شد يك لحظه از ياد برد و دل بست به آنچه كه در پيش روست. ارام. تهي. آسوده.



Thursday, July 24, 2003

نمي خندد. خيلي جدي مشغول خوردن است. با يك دستش چنگالي را نگاه داشته و با دست ديگرش يك دستمال سفره را. خيلي خوب اينكار را مي كند. تكه هاي مرغ را با چنگال بر مي دارد و در دهانش مي گذارد و موهاي طلايي رنگش را كه روي چشمهايش ريخته اند با بازويش كنار مي زند. خيلي خوشگل است. خوشگل. چشم آبي و موبور. با پوستي به رنگ مهتاب.

نمي توانم لقمه اي ديگر بخورم. تكه هاي قرمز رنگ لبوي پخته و جعفري خورد شده را با سر چنگال مخلوط مي كنم و فكر مي كنم كه چقدر سخت مي تواند باشد اين فاصله. فاصله ي من با زمستان يكسال دور. زمستاني كه آمد تا بماند.

نگاهش مي كنم. با دستمال سفره به دقت لكه هاي ميز را در كنار بشقابش پاك مي كند. قاشقش از دستش مي افتد. براي اولين بار همه ي اين بزرگي اعجاب انگيز و پيش رس محو مي شود و گريه مي كند. مادرش، زني موبور و سفيد چهره، خم مي شود و بي انكه در حال خوردن حتي نگاهي به اين چهره ي اخمالود و جدي بيندازد، سرسري قاشقي را به دستش مي دهد. .... و او دوباره مشغول مي شود و زيبايي بر مي گردد و مثل بغض در گلويم مي نشيند.

نمي فهمي، نه؟ هرگز نفهميدي. خوب است. برايت خوشحالم. براي بچه هم. همه ي هزينه اش چه هست مگر؟ يك بشقاب غذاي ناخورده و چند قطره اشك؟ تو حتي بيشتر از من گريه كردي. شب رسيده بود ... و تاريكي. من از آن سوي ميز خم شدم و غذا را با دست در دهانت گذاشتم و تو گريه كردي و من خنديدم: فردا همين موقع؟ ... و فردايي نيامد. آن روز و من و تو و همه چيز چند ساعت بعد بايد تمام مي شد ... و شد. آن زني را كه فرداي آن روز در تاريكي گريه مي كرد من نمي شناختمش ... تو چطور ... ؟


Monday, July 21, 2003

بايد ترك كنم.... و همه چيز با سنگيني شان انگار از من آويزان مي شوند و با من مي ايند. آن ديوار سفيد رنگ اتاق كار كه پشتم به ان تكيه داشت، صداي شاد خنده ي خواهر زاده ها و محبت پدرم. تو مي ماني. در رفت و آمد ديوارهاي سفيد رنگي كه اينجا و آنجا تكرار مي شوند و تعدادشان زياد مي شود و زيادتر مي شود. انقدر كه در هم مي پيچند و همه جا را پر مي كنند. در ميان سنگيني اين همه ياد و سفيدي اينهمه ديوار، همه چيز انگار از ياد مي رود. ما و سختي آن ديوار با ان سطح سرد يكپارچه اش كه نقشي از اشك بر خود داشت و دستهاي من. همه چيز.

كاغذپاره هاي رنگ و رو رفته با طرح نامفهوم نوشته هايي با روان نويس سبزرنگ و عكس هاي خاموش. چشم انداز اين كوه و ان درياچه و اين صورت هاي خندان خالي. خالي... و من ... و يادها. وجهان بزرگ مي شود و بزرگتر مي شود تا طنين صداي نفست را در خودش جا دهد و تكرار و تكرار... و تب.

در ميان آن همه ديوار ، در آن جهاني كه مي شد ماند و خود را دوباره تعريف كرد و دوست داشت، جهان تو، دستها از همه سو دراز مي شوند. دستها بزرگتر مي شوند و زيادتر مي شوند و مي گويند: بده! بده! ... و به سويت مي ايند و عين يك پيله در هم مي پيچند و پيله هي بزرگ مي شود و تو در ميان آن همه دست ها و دهان ها كوچكتر مي شوي و كوچكتر مي شوي و تنهامي شوي و نيست مي شوي و ديگر برق هيچ نگاهي اين خالي را تب آلود و مشوش نمي كند. اين خالي كه انتخاب توست.


Thursday, July 17, 2003

..داشتم فكر مي كردم راستي راستي عشقم دارد توي فاضلاب ابن خاطره ها مي پوسد ... تمام نمي شود ... زنده زنده مي پوسد.


ادريس مي گويد: يك چيزي بنويس ليلا ... مي گويد: دلم براي ليلاي ليلي تنگ شده است. مي گويم كه الان چيزي ندارم كه بنويسم. مي داني. خسته ام. فكر مي كنم گاهي كه همه چيز خيلي ساده است و من فقط مي خواهم پيچيده اش كنم. يكي بود كه مژگاني خميده داشت و ابروهايي كمان و كنج دهاني و صوتي خوش و نگاهي هوشمند و دستهايي نوازشكار. هي بود و بود و بود و خواست و خواست و خواست. بعد زمان گذشت. و عقربه يك جايي رسيد. رفت. همين. رفت.

ليلاي ليلي هم مي رود. مي آيد. تب مي كند. سرد مي نشيند. حالا خاطره ي آن كنج دهان و آن ابروهايي كه قهرشان حتي زيباترشان مي كرد و آن صداي گرم دارد جانش را مي گيرد. به آدمي مي ماند كه عاشق ماه پيشاني قصه ها شده باشد. خوابش را مي بيند. صدايش را مي شنود. اولين يادي است كه به خاطرش مي آيد در لحظه ي بيداري . آخرين يادي است كه تا لحظه ي خوابيدن انگار همين نزديكي ها، جايي به ته ذهنش چسبيده است و رهايش نمي كند. آن نگاه قهر. آن نگاه شوخ.

به همين مسخرگي است انگار. حال و روزي ندارد اين ليلاي ليلي. ماه پيشاني اش را حتي هيچ كس دوست هم ندارد و هيچ موجودي هم در اين دنيا خوابش را نمي بيند. تنها ماه پيشاني اوست. راستش را بگويم حتي خودش هم دوستش ندارد. اما همين درد شده است به جاي درمان. براي خوشگلي اش دوستش دارد شايد. براي آن كنج دهان، كه انگار آخر كنج دهان هاي دنياست. براي خاطره ي طنين گنگ يك لبخند. كه ديگر هرگز رو به او نيست. و براي آن حركت هوشمند سر. انگار هيچ چيز نيست جز اين خاطره ي داغ. درد دوست دارد اين رفيقت. بگذار به حال خودش باشد. سراغش را نگير. ناآرامتر مي شود. وقتي زمانش برسد. خودش مي آيد و اينجا مي نشيند. مجنون است اين ليلي ما آخر. آدم نيست كه ....


Friday, July 11, 2003

تنهايي خاصيت خودش را دارد. هرچه تنهاتر، نزديكتر. در ميان هياهوي دلپذير جمع فاصله ها انگار طولاني ترند.
مي داني ... اينجا تنها نشسته ام ... سالهاست كه تنها نشسته ام... و تو نزديكي ... نزديكي. انگار هيچوقت اينقدر نزديك نبوده اي.فكر مي كنم كه ندانستن گاهي نشانه اي است. كاش مي دانستي... شايد انوقت فاصله ها باز قد مي كشيدند ... نه؟


Tuesday, July 8, 2003

سلام ...

خواستم برات از تناقض بگم و درد ... ميدوني ليلا وقتي يه عده لات و چاقو کش بهت حمله ميکنن و تا ميخوري ميزننت يا رفيق هات رو جلوي چشم ات از جمع ميکشن بيرون و با چاقو و پنجه بکس ميفتن به جونش و تو از ترس ميلرزي و نميتوني کاري کني يه حسي تو آدم بيدار ميشه ... نفرت ... ميدوني که اگه يکي از اون فاشيست ها دستت بيوفته تيکه تيکش ميکني ... دردناکه ولي حقيقت داره آدم در يه لحظه سگ ميشه ميتونه حتي آدم بکشه ... اما خب ناسلامتي ما معتقديم که خشونت نورزيم ... معتقديم همه قرباني شرايط بي رحمانه هستيم چه اون بيسواد لات که جلوي چشمم رفيقم را تيکه پاره کرد چه منه دانشجو ... اينجا تناقض ايجاد ميشه ... ميدوني نفرت رو نميشه کاريش کرد مثل يه غده رشد ميکنه و عذابت ميده ... شب ها کابوس ميبيني ...بعد يه مدت نفرت رشد ميکنه ... از اصلاح طلب هاي حکومتي متنفر ميشي از اپوزيسيون خارج متنفر ميشي ، از مردم بي تفاوت و دست آخر از خودت ... اما نميتوني نفرتت رو ارضا کني چون با روحت تناقض داره ... در حالي که يه چريک با نفرته که زنده است و مبارزه ميکنه ... حالا به اينها ناميدي و شکست هاي پشت سر هم رو اضافه کن ... تمسخر هاي ديگران رو اضافه کن و تنهايي رو ... مايي که زماني ( سال هاي ۷۷ و ۷۸ ) هزاران نفر همه با هم بوديم الان به چند صد نفر تنزل کرديم ديگه نه راهمون ( که ميخواستيم ماندلا باشيم ) خريدار داره و حتي خودمون ، تنها کاري که ميتونيم بکنيم اينه از جسممون مايه بذاريم و اعتصاب غذا کنيم ... اينم آخرين بدبختي ما ته مونده هاي سال هاي دوم خرداد ... همش شبيه يه کمدي مضحکه ... يه سيرک بزرگ ...

ميدوني ليلا اين نفرت براي من ( احتمالا به خاطر روحيه هجو گرا و آنارشيست ام ) تبديل شد به حس حقارت ... حقارت خودم ، ديگران و دست آخر انسان ... شدم يه هجوگراي هيچ انگار ... شده ام عين شخصيت رمان * عقايد يک دلقک * نوشته هاينريش بل اگه تونستي بخونش ... اينم آخر عاقبت ما آبجي! ... به قول مولانا :
خنک آن قماربازي که بباخت هر چه بودش ... و نماند هيچش الا هوس قمار آخر
خوش باشي ...


Monday, July 7, 2003

سرد حرف مي زنيم. سرد. مي داني ... من اصولاً نمي توانم سرد حرف بزنم. حتي با آدمهايي كه توي آسانسور مي بينم... و هميشه يك شوخي هم چاشني موضوع مي كنم و مي چسبانمش آخر هر پاراگراف. تو هم شايد خنده رو نبودي، شايد خيلي به قاعده حرف مي زدي و آرام ... اما نوعي هوشياري آرام و پذيرا در صورتت و در آن نگاه تيز روشن داشتي كه ديگران را ارام مي كرد و باعث مي شد كه دل بدهند... و آن گوشه ي ناآرام بيني ات آماده بود كه به نوعي شيطنت بالا بپرد... حتي وقتي كه خشمگين بودي. من نمي توانم سرد حرف بزنم. اما با تو ... عجب سرمايي است نه؟

سرد حرف مي زنيم. از قيمت زمين در جاده اي در غرب تهران كه نمي دانم ديگر به كجا منتهي مي شود. از اين همه تغيير كه در پنج سال غيبت من رخ داده است. از آنچه كه داريم. تو داري. هي بر زبانم مي آيد كه از ناچشيده ها و ناديده هاحرف بزنم. اما مكالمه با آن جريان سرد و تلخش كه كم كمك در دهانم مزه ي زهر مي گيرد، مانعم ميشود. همه ي عقل عالم انگار مي آيد و در كله ام همهمه ميكند و از واقعيت لحظات مي گويد و از پذيرش ... و از به سر آمدن كودكي. تو حرف مي زني و كسي ديگر حتي شانه هم بالا نمي اندازد. حرف را تمام مي كنم و راه مي افتم. برمي گردم به اين سمت، به اينجا كه هستم اما براي يك آن اختيارش از دستم در مي رود و برميگردد و به تو نگاه ميكند. و در ميان آن همهمه ي بي پايان آدمها و خانه ها و بزرگراه ها و قطعات زمين، نگاهش از آنچنان سرسپردگي تلخكامي لبريز است كه .....

باز برمي گردد ... و راه مي افتم... و خستگي و تلخكامي اش در صدايم مي نشيند. از پنجره نگاه مي كنم. باد مه متراكم را جا به جا مي كند و چشمم مي افتد به ساختمان مقابل و صداي باران را ميشنوم كه به آرامي از روي شيشه سر مي خورد و مي لغزد روي درگاهي آجري. چقدر خوابيده ام. تمام راه را شايد. مي داني ... در شهر من حتي تابستان هم مه مي ايد و همه چيز را ميپوشاند. در شهر من از وراي سفيدي يكدست مه صبحگاهي مي شود نماي آجري ساختماني را از دور ديد و باور كرد كه اين تلخكامي انتهاي ما نيست. من يا تو. تو چطور ... ديگر به چيزي باور داري؟


Saturday, July 5, 2003

ويسواوا شيمبورسکا



پايان و آغاز

بعد از هر جنگی
کسی بايد ريخت و پاشها را جمع کند
نظم و نظام
خود به خود برقرار نمی شود

کسی بايد آوارها را از جاده ها کنار بکشد
تا ماشين های پر از جسد
عبور کنند

کسی بايد غرق شود
در ميان لجن و خاکستر
فنر کاناپه ها، خرده شيشه ها
و کهنه های خونين

کسی بايد ديرک را
تکيه گاه ديوار کند
کسی بايد برای پنجره شيشه بيندازد

اينها خوش عکس نيست
و سالها وقت می برد.
همه ی دوربينها رفته اند
برای جنگی ديگر.

دوباره بايد پل
و از نو راه آهن
آستينها پاره پاره خواهد شد
از بالا زدن

کسی جارو در دست
هنوز به ياد می آورد آنچه را که گذشته
کسی گوش می کند
و سرِ به جا مانده اش را به علامت تاييد تکان می دهد
اما همان حوالی
کسانی که از اين کارها خسته خواهند شد
شروع می کنند به بو کشيدن وقايع

کسی گاهی از زير بوته ای
توجيه های زنگ زده را در می آوزد
و آنها را به تل زباله می افزايد

آنهايي که می دانستند
اينجا جريان چه بوده
بايد برای آنهايی که کم می دانند جا باز کنند.
و به تدريج برای آنها که کمتر و کمتر می دانند
و سرانجام به اندازه ی هيچ.

در ميان علف هايی که
علت و معلول را پوشانده
کسی بايد دراز بکشد
با ساقه ای گندم ميان دندان
و به ابرها نگاه کند


Wednesday, July 2, 2003

دوچرخه هايمان را سوار مي شويم و مي رويم به سمت Down Town. در امريكاي شمالي به مركز شهر كه برجهاي بلند غولهاي تجاري جلوي آسمان را مي گيرند و پياد روهايش به شلوغي پياده روهاي تهرانند مي گويند: پايين شهر. انگار همه ي سر و صداهاي شهر با ان مناطق مسكوني ساكت و خلوتش آنجا ورم مي كند و سينماها و بارها و كافه ها و سكس شاپ ها و مراكز فرهنگي-هنري تا ديروقت بازند و آدمهاي اهل حال و روشنفكر و اراذل و خلاصه همه جورش را مي شود همه جايش ديد! شباهتش به تهران است كه باعث مي شود هم دوستش داشته باشم و هم كلافه شوم. مي داني كه چيزهاي دوست داشتني بهتر از هر چيزي مي توانند آدم را كلافه كنند ... و دلتنگ.

من مي پيچم به سمت خيابان Church. بچه ها اما مي گويند: نه! نــــه!.... آخر خيابان چرچ محل اصلي كافه ها و بارهاي همجنسگراهاست. من اما دوستش دارم. خيابان زنده اي است. پياده روها و رستورانها و بارهايش، كه حالا در تابستان صندلي هايشان را در فضاهاي باز مشرف به خيابان هم مي گذارند، پر است از جواناني كه نگاه هاي تند و تيزي دارند و معمولا حلقه اي گرد توي يكي از گوشهايشان هست. حلقه به گوشيشان را دوست دارم اما.

مي رسيم به خيابان يانگ كه قلب تورنتو است و پا مي زنيم به سمت درياچه. من ديگر نمي توانم خودم را مهار كنم. فريادزنان و با سرعت مي تازم به سمت رديف مرغابي هايي كه با تنبلي لب پياده روي چوبي كنار آب نشسته اند و زير لب غرغري مي كنند و يكي يكي شلاپ شلاپ مي پرند توي اب . حمله مي كنم به سمت كبوترهايي كه روي حاشيه ي سبز كناري دانه مي چينند و مي پرانمشان هوا. دوستانم مي خندند اما يك زن جوان كه در كناري مشغول تماشاي درياست با قيافه اي عصباني به انگليسي مي گويد: راحتشان بگذار. با دوستانم مي خنديم. بهشان مي گويم: بابا اينها احتياج دارم به هيجان. مي ميرند از اين سكون و يكنواختي ها!

... سه تا بيخانمان؛ دو مرد و يك زن؛ با سر و وضع درب و داغون، سياه و كثيف و ظاهراً معتاد؛ گوشه اي نشسته اند. و مي بينم كه برايم دست تكان مي دهند. به دوچرخه ام تكيه ميدهم و مي ايستم به حرف. راجع به مهاجرت و كي آمدي و اينجا كجاست و اينجا را دوست داري و ... يكيشان زني است آفريقايي و محجبه كه گمانم معتاد نيست، تا مي شنود من ايراني ام مي گويد: سلام عليكم. (و به انگليسي ادامه مي دهد:) شما خواهر ديني من هستيد. جواب مي دهم: سلام عليكم ... و ادامه مي دهم: راستش گمان نمي كنم من خواهر ديني هيچ كسي باشم. دوست شايد اما اين يكي : نه! دوستانم دورترك ايستاده اند سري به علامت سلام برايشان تكان مي دهند. يكي شان مي گويد: ليلا تو يك مدتي بيايي اينطرفها گمانم با بي خانمانها و بدبخت بيچاره هاي تورنتو رفيق شوي. مي خندم: پس چي؟

در راه بازگشت نگاه مي كنم به شهر كه رو به سكوت مي رود و تاريكي. درست مثل شيدايي كه جايي در قلب من، در قلب تو خاموش شده است ... به جواني پرشور و ... ... بايد رفت و خوابيد. همين.