Friday, June 27, 2014

بر تعداد چيزهايي كه نمي دانم هر روز اضافه مي شود. گمانم تجربه يني دانستنِ ندانستن.


Wednesday, June 25, 2014

مثل گربه ي سيري که لب حوض بالاي سر ماهی کوچکی مي نشيند به بازی ... مرا چنگول چنگول مي كند و گيرم مي اندازد در يك حفره ي كوچولو كه نفسم ببرد ... و من هي براي كمي هوا ميايم روي اب و او باز با پنجه هايش من را بازي مي دهد
سالهاست
مي دانم كه سير است و از خودش پر است و قصد شكار هم ندارد و مي دانم كه از زخمي كه مي زند هيچ حسي ندارد
چشمهايش به ديدن تقلاي من برق برق مي زنند و من بي انكه ديگر حتي بترسم دم مي جنبانم و لابلاي پنجه هايش سر مي خورم
نمي داند كه اين همه ديگر هيچ چيزي را براي من تغيير نمي دهد
نمي داند كه حالا اوست كه شكار خودش مي شود
.
.
.
فقط بايد يادم باشد كه ان وسطها يادم نرود كه اينها همه بازي اي بيشتر براي او نيست.


Saturday, June 21, 2014

زندگی کردن در شهری که در دامنه ی کوهی نیست ... مثل زندگی کردن با جفت اما بدون عشق است

مرگ بر تورنتو


Wednesday, June 18, 2014

شايد عجيب نيست كه ادمهايي معمولا مي توانند ادم را به شدت از خودشان نااميد كنند كه ادم خيلي به شدت بهشان اميد بسته است.


Monday, June 16, 2014

معركه ترين حس در اين مكالمه هاي گاه و بيگاه با معشوق گذشته ان است كه حالا او ديگر "بخشي" از زندگيت است ... "يك سالهايي" با او بوده اي و "يك سالهايي" به او فكر مي كردي و مي تواني بگويي "وقتي عاشقت بودم" و "بعدن كه عاشق ان يكي شدم" و ان سالها همه گذشته اند و ان يك تعلق. خاطر رفته است بغل يكسري ديگر تعلق خاطر ... كه گاهي از طاقچه ي خاطرات در مياوري اش و باز مي گذاري اش سر جايش

يك حالي مي دهد!!


Friday, June 13, 2014

Even a glance at the past  انطور كه به انگليسي گفته مي شود مي تواند قرارم را بر هم بزند
كي گفته بود كه "بازگشت همه چيز را خراب مي كند؟"
و ما روي خرابه ها چنان بنايي ساختيم، هر يك ... براي دل خودمان ... كه حالا تب هيچ زلزله اي هم ما را به ان خرابه هاي خواستن و نتوانستن باز نخواهد گرداند. تلي از روزمرگي و روزمره گي ... قبض هاي اب و برق و تلفن و فيش هاي حقوق و برگه هاي جريمه و جلسات خانه و مدرسه و قرهاي كمر با ترانه ي كلاغ سياه قارقارو سر كن و كلاس موسيقي و سفر به فلان شهر و سند اين خانه و ان ماشين عين جلبكي سخت و تيره روي همه چيز را با چنان سختي پوشانده است كه ...

عجيب نيست؟
اولين نشانه ي عشق من به تو بيزاري ام از هر ان چيزي ست كه هستم.


Wednesday, June 11, 2014

اوين هميشه قلب خونريز شهر بوده است و خواهد ماند
همانجا كه خسرو گلسرخي تيرباران شد ... جزني به رگبار بسته شد ... همانجا كه دختران جوان مجاهد زخم خورده و عاصي در صبح خونين فرداي ٥ مهر به جوخه هاي اعدام سپرده شدند و مريم فيروز انچنان شلاق خورد كه درد ضربات را تا بستر مرگ با خود به يادگار برد ... همانجا كه سالها بعد فرزاد كمانگر به دار اويخته شد و جلادان حكومت امروز در ان با چماق بر فرق ان كساني مي كوبند كه نمي ترسند و مي مانند.
...
قلب من هم كه اين همه را ترك گفته ام.

***


آمد
دستش به دستبند بود
ازپشت ميله ها
عرياني دستان من نديد
اما
يك لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزي نگفت
رفت
اكنون اشباح از ميانه هر راه ميخزند
خورشيد
درپشت پلكهاي من اعدام ميشود

نه آنکه فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم کولاک
یکجا تمام هیمه های جهان را
انبار کرده ام
پشت خانه ام
و در تدارک یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادر خوبم
بشکن مرا!
برای اجاق سرد اتاقت
آتشم بزن!
من هیمه ام
برادر خوبم

شعر از خسرو گلسرخي


Sunday, June 8, 2014

چيزها ... اتفاقات ... ادمها ... عشقها ... تعلقات نه خوبند و نه بد ... فقط شايد به وقتند ... و يا بي وقت.

تو؟ بيوقت تريني.
هر وقت كه اتفاق مي افتي.


Thursday, June 5, 2014

اين جوجه شاد را ديشب وقت خواب بغل كرده ام و غرق بوسه مي كنم ... بابايش كتابش را خوانده و دارد مي رود ... دور خانه مي چرخد و پرده ها را مي كشد و در و پنجره ها را قفل مي كتد
مي گويم: "بابايي چه پسري.! چه پسري به ماماني دادي."
ياشار يوسف مي گويد: "مامي! من مي دانستم كه مي ايم به اين دنيا! مي دانستم كه تو ماماني من خواهي بود" و مرا پشت سر هم ماچ مي كند.