Monday, March 31, 2014

ناآرام است. بهانه مي گيرد. خسته ام ميًكند. مرتب مي خواهد كارتون نگاه مي كند. "نه" قبول نمي كند. دادم را در مي اورد. نمي فهمم.
دو روز مي گذرد. باز همين تكرار مي شود. به پدرش زنگ مي زنم. مي گويم يك چيزي عوض شده است. مي ايد كه ببردش.
همچنان گريه مي كند. سرش داد مي زنم. مي پرسم: "چطور اينقدر يكباره تغيير كرده اي ... چرا ارام نمي شوي!؟"
مي چرخد و خودش را در بغل من مي اندازد و يكباره در هم مي شكند: "I miss Mato"
و چنان زار و تلخ گريه مي كند كه من وپدرش هر دو نفسمان مي برد.
ماتو همبازي و همكلاسي اش است كه ياشار به طور غريبي دوستش دارد و حالا براي ٤ ماه و نيم يكدفعه رفته است ژاپن و ياشار هر روز، هر روز سراغش را مي گيرد و هر روز، هر روز مي پرسد كه كي باز مي گردد.
در بغلم زار مي زند:"چرا بايد ماتو برود؟ چرا بايد اينقدر طولاني برود؟"
من گريه مي كنم. پدرش هم.
مي گويم كه اين داستان زندگي است ... كه كساني را كه دوست داريم از دست مي دهيم.كه حالا ماتو باز مي گردد. يكروزي همديگر را باز مي بينند.
گريه مي كنم: "مامي متاسفم كه براي تو اينقدر زود اتفاق افتاد."
گريه مي كنم. گريه مي كند. ارام مي شود. خودش مي شود. همان بچه ي آرام و نازنين. كمي غمگين.


Sunday, March 30, 2014

ياشار: مامي جانا به شير الرژي داره؟
من: بله مامان
ياشار: مامي Motto به تخم مرغ الرژي داره؟
من: بله مامان
ياشار: فكر مي كني من جرا به سبزيجات الرژي دارم!!؟؟
مي ميرم از خنده: تو به سبزيجات الرژي نداري! تو فقط سبزي نمي خوري!!
ياشار: نه! من به سبزي الرژي دارم، فقط جوجه و ماهي و اب نبات چوبي و انار و شكلات براي من خوبه ... و البته سيب زميني!!
ماچش مي كنم هزار تا





Friday, March 28, 2014

يكي از بخشهاي مورد علاقه ي من از فيلم "اشكها و ليخندها" انجايي ست كه پدر اصولگرا با زن زيبارو قرار ازدواج مي گذارند و به بچه ها مي گويند ... بعد همان روز راهبه ي شيرين يكباره باز مي گردد ... و زن زيبارو بزرگمنشانه اما به سختي به مرد مي گويد كه اين ازدواج نمي تواند سر بگيرد و مرد بزرگمنشانه اما به راحتي مي پذيرد... و هنوز نامزد اول از در خانه خارج نشده كاپيتان-پدر اصولگرا به گلخانه مي رود و با ظرافت راهبه ي جوان را وادار مي كند تا به دليل بازگشت و به عشقش اعتراف كند ...


Wednesday, March 26, 2014

از ايران مي زني بيرون ... خسته از روابط اجتماعي و خانوادگي و قبيله اي در هم تنيده ... كه من در همان ايران هم از ان خودم را رها كرده بودم تا رسيدم به تو ... و نقش همه ي بندها بر تنم ماند

و خوب يك زندگي ... كه مي شود راجع بهش به تكرار و در چهره هاي مكرر داستان خواند و نوشت... "داستان يك انسان خيلي واقعي" يا "زني كه پا نداشت" يا "چگونه فولاد در حرارت زمان مثل اب جاري شد" ... همين داستانهايي كه خوانده بوديم .... و من يكي عجيب باورشان كرده بودم

اينجا اما من بچه اي اورده ام و هيچ چيز ... هيچ چيز ندارم كه بهش بدهم ... حالا به جز عشق ... و به جز بوسه ... و او هم مثل تو روزي از ان خسته خواهد شد ... و بايد هم بشود ...

و حالا ان روابط در هم پيچيده و از پيش تعريف شده و گرم و تنگ و نفس بر قبيله اي را ارزو مي كني برايش ... از بس عرياني در مقابل چشم هاي جستجوگر و هشيار اين موجوديت كه پيش از هر چيز جدايي ات را مي بيند ... تنهايي ات را ... خستگي ات را ... ارامش سرخورده ات را ...
....
در من چيزي از لبه ي پرتگاه هاي گذشته اويزان است ... و حالا همه ي هراسم اين است كه در مقابل اين نگاه دلبند فرو بيفتد.


Monday, March 24, 2014

مادر بودن يك بخش عظيمي از موجوديت  فرد را تحت تاثير خودش قرار مي دهد ...
به افتادن از بالاي يك ساختمان بلند مي ماند ... وقتي افتاده اي ... ديگر افتاده اي ... و هيچ چيز نمي تواند تو را به لحظه ي قبل از سقوط باز گردد ... و هيچ چيز ان حس لحظه ي پيشين را نخواهد داشت

اين را مثل اسفندي مي نويسم كه توي اتشگردان تق تق مي كند ... نه تنها راجع به خودم كه راجع به باباي ياشار يوسف هم كه 

بيشتر از من و بهتر از من مادري اش را مي كند




Saturday, March 22, 2014

بر سر در شهر نوشته است:
"همه ی رسولانت بر من گذشته اند
قدمت خوش! رسالتت را زمین بگذار و داخل شو!"


Friday, March 21, 2014

گر برمیگشتیم عقب محال بود عاشق "...."ی مثل تو بشوم! مطمئنم!
ولی حالا چون بر نمی گردیم عقب، منِ "..." همچنان عاشق تو مانده ام!

منطق من اینروزها!!
.
.
.
.
پیشنهادات برای پرکردن جای "...." پذیرفته می شوند.


Thursday, March 20, 2014

براي لحظه ي تحويل سال وي-او-اي را باز كرده و پيام اوباما را ديده با ارزويش براي ايراني كه "انتظار مي رود" و بيحوصله رفته سراغ بي بي سي و حالا دارد به منصور در تلويزيون بي بي سي گوش مي كند و فكر مي كند به فاصله ... كه هرگز تابعي از مكان نبود ...
همينجا در قلب توست ... در قلب من
من هرگز احساسي از تعلق نداشتم و ندارم.
فاصله،تابعي از زمان نبود.


سال نو و تولد و كريسمس گمانم براي سير كردن ان عطش تمام شدني ادم هستند به نو شدن ... به تغيير ... در همان زمينه ي محدود و اشناي موجود ... محتاطانه ... عاقلانه ...
مي گوييم: سال خوبي باشد اين
و مي دانيم كه هيچ چيزي با هيچ چيزي فرق نكرده است
دلم انقلاب مي خواهد اينروزها ...

...
پانويس: پارسي اصيل "فاك يو" چي مي شود؟


Monday, March 17, 2014

برشت اگر ایرانی بود .. مهاجر بود ... و اخرهای اسفندماه تو امریکای شمالی اسیر بود .. به جای این

حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید !

یه شعر می گفت که:

حتی بیزاری از سانتیمانتالیزم وطنی
ادم را سانتیمانتالیست می کند
شما وقتی به روزی رسیدید
که خاور اینور و اونور و میانه انقدر فاکد اپ نبود
که ملت سرزمین خودشان را ول کنند بروند ینگه ی دنیا
درباره ی ما سفره چینان عید و ابَلفَضل
با رأفت داوری کنید !


Friday, March 14, 2014

خبر خودكشي اش ... مرا متعجب نمي كند. ارواح جوان... كه نمي توانند در اين قالب جاشوند كه پذيرفتنش اينقدر براي ديگران اسان و حتي دلپذير است

خبر خودكشي مرا متعجب نمي كند ... هرچند غمگين چرا.

مي داني ... بعضي ها اصلا از اول اندازه ي اندازه به دنيا مي ايند ... زود مي فهمند چه مي خواهند ... به سمت ان را مي افتند بي هيچ ترديدي ... تحصيل ... كار ... مهاجرت ... همسر ... بچه ... سفر و خانه و مدرسه و سينما و داون تاون ... حساب بانكي و تعلقات سياسي و تاملات خانوادگي ... بعضي ها را انگار به قواره مي بُرند

تنها است انكه كه هر قدم انگار روي لبه ي خنجري راه مي رود ... كه در فاصله ي بين مدرسه تا خانه ... دانشگاه يا محل كار بايد دنبال انگيزه ي اين همه بگردد ... كه معنا نمي شوند چيزها برايش ... كه سر سفره ي شام وقتي خم مي شوي بشقاب ترشي را از دستش بگيري درخشش اشك ناخوانده را در چشمش ناچار ناديده مي گيري نكند ديگران نا-راحت شوند ... ان كه "از اين شاخ به ان شاخ مي پرد" و "نمي خواهد خودش را جمع و جور كند" و "خودش نمي خواهد درست شود" و "اصلا دوست دارد افراطي باشد" ...
چيزهايي كه يك عمر با شنيدنشان از دهان همه شان از خشم و رنجش برخودم لرزيده ام
تنهاست انكه روي لبه راه مي رود ... در وسوسه اي كه مثل زخمي سوز مي زند
تنهاتر انكه نمي پذيرد ... اندازه ها را ...
اندازه نمي شود ...
تنهاست انكه مي پرد.


Thursday, March 13, 2014

بهار دلكش نرسيد و دل سرجايش است.
.
.
.
.
پانويس: مرگ مادرتان اين دو هفته ي اخر اسفند پاچه ي اين مهاجرين وطن فروش سعادت جوي فرصت مقتضي ديده را نگيريد و بگذاريد به حال و هواي سال نو عز و جز كنند
بجججججدم نه براي ادعاي موحش وطن پرستي است و نه به واسطه ي احساسات لطيفه به ماجراي احمقانه ي عيدبازي ... فقط شايد براي رنگ گوجه سبز باشد و طعم سمنو ... يا حتي فقط ان سيزده روز يللي و تللي

بگذريد از خطايشان
خواهشن!


Wednesday, March 12, 2014

وقتي كسي را كه فكر مي كني بايد دوست داشته باشي دوست نداري ...
باور نداري


Monday, March 10, 2014

از كوچك بودن بپرهيزم ...
به چيزهايي فكر مي كنم كه حسي از وسعت دارند ... در تنگناي ارتباطم با طبيعت ... و با تو


Saturday, March 8, 2014

یک دسته از ادمها هستند .. که مرتب در وسوسه ام مثل سگ هار بپرم گلویشان را بدرم ... نزدیک من می شوید مراقب باشید:
آنهایی که تا می شنوند که تو نسبت به حقوق جیوانات که ما انسانها اساسا رعایت نمی کنیم ... فکر می کنیم که حقمان است که رعایت نکنیم ... حساسی ...
از زنده پخته شدن انواع حیویانات برای طعم ادرنالین ... از زنده پوست کنده شدن حیوانات برای مد ... از زجر باور نکردنی و هولناک 3 بیلیون دام در سراسر جهان ... خصوصا در جهان صنعتی ....
می چرخند به طرفت و شانه بالا می اندازند ... و با چینی ظریف برایت از این حرف می زنند که مثلا «حالا اینهمه ادم هستند که در عذابند .. یا گرسنه اند .. یا در جنگند ... یا بی خانمانند ...حیوانات که اهمیتی ندارند ...»

و این موضوع را ازیاد می برند که منشا اصلی تمام مشکلات انسان هم باز خود انسان است ... و همه ی موجودات جهان و طبیعت هم از نفهمی و زیاده خواهی انسان است که رنج می برند (ان بلایای طبیعی که همه از ان در مخاطره می افتند را وا می گذاریم به طبیعت)

حالا گلویت را موقع حرف زدن خیلی به من نزدیک نگیر ...
گاهی انقدر خشمگین می شوم ... که اصلا دیگر سخنان ادمها را نمی شنوم ...خرناسشان را می شنوم ... در تایید مداوم اهمیت خودشان


***

پانویس: یک مستند دیدم در مورد زندگی Meerkats
و از عمق و زیبایی زندگی شان در عجب ماندم





Thursday, March 6, 2014

 
 
 
ياشار يوسف كتابچه اش را اورده و مي گويد: "مامي به اف من نگاه كن!"
مي گويم كه افرين و اي ي ي ي چه خوب و بعد مي گويم: "اخري خوب نشده! كج نوشتي "
مي گويد: "اين "اف" اخري حالش خوب نيست! نمي تواند خوب راه برود! خودش اينطوري شد!"
مي پرسم كه چه اتفاقي افتاده است. نمي داند اما مي گويد: "اين اف اخري احتياج به كمك و مراقبت دارد .. يكپا بيشتر ندارد و بانداژ لازم دارد" براي يك حرف "اف" اين بچه اينقدر داستان دارد ....


Tuesday, March 4, 2014

حالا که اعتراف کردم که گاهی وسوسه می شوم که خرخره ی بعضی متکلمین را بجوم ... و البته تف کنم (سبزیخواری هم باعث دردسر ست) .... یک دسته ی دیگر را هم که خیلی باید کنار من مراقب خودشان باشند یاداوری کنم:

انهایی که تا از خشونت و ویرانی جنگ می گویی می گویند: "تعداد کشته های تصادفات رانندگی در ایران را مگر ندیده ای؟ "

انهایی که نه می دانند و نه می خواهند بدانند که جنگ بر سر کشورهایی که دستخوشش بوده اند چه می اورد ... خشونت و ویرانی و ناامنی و کودکان فقر و اوارگی و زنان گرسنگی و ناامنی را نه می فهمند ... نه می توانند بفهمند
انهایی که هر روز وقتی از می شنوند بمبی در عراق منفجر شده است و جان ده ها نفر را گرفته است سرشان را تکان می دهند که: "این وحشی ها"

و نه می دانند و نه هرگز خواهند دانست که فاجعه ی جنگ و دوران جنگ و دوران بعد از ان تا چندین نسل جامعه ی جنگزده را چگونه در خودش خواهد سوزاند.

ایراد از من است: چندین سال گذشته است من هنوز به تصور کودکان گرسنه و یتیم و اواره ی ناشی از صنعت پیشرفته و مدرن جنگ عادت نکرده ام.



Sunday, March 2, 2014

مثل يك ماهي ازاد به بازگشت فكر مي كنم ... پيش از مردن ... براي مردن
هيچ فكر كرده اي ... خلاف جهت اب به سرچشمه باز رفتن سخت تر نيست از تن سپردن به جريان ...
يك جايي يك چيزي در من حسي از بيزاري با خود مي اورد ... هميشه اورده است ...
ايا زمان ان نرسيده است كه ...