Friday, June 27, 2008



نزدیک آی
سهراب سپهری


بام را بر افکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب درها را بشکن وهم را دو نیمه کن که منم
هسته این بار سیاه

اندوه مرا بچین
              که خویش را رنجانده ایم،
                                و روزن آشتی بسته است

مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه ناب هایم بردی نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم

فرسوده راهم
چادری کو میان شعله و باد دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم فروریزد که بلند آسمانه ریبای من است

صدا بزن تا هستی بپا خیزد
                           گل رنگ بازد
                              پرنده هوای فراموشی کند

ترا دیدم از تنگنای زمان جستم
ترا دیدم شور عدم در من گرفت
و بیندیش که سودایی مرگم
کنار تو زنبق سیرابم

دوست من هستی ترس انگیز است
به صخره من ریز مرا در خود بسای که پوشیده از خزه نامم
بروی که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و ستاره فرو نشست
بمان تا شنوده آسمان ها شویم

بدرآ
    بی خدایی مرا بیاگن
                    محراب بی آغازم شو

نزدیک آی تا من سراسر من شوم


Wednesday, June 25, 2008

نمی دانم. گمانم صبر تنها راه چاره است.
یکماهی انتظار ساده تا بشود فهمید که اصلا آیا تو را چیزی تهدید می کند یا نه.
خواندنی ها و شنیدنی ها اصلا با هم نمی خوانند.
تا جکما چه بگویند.
من که این آخر هفته می روم سفر.
لانگ ویک اند آگوست هم می روم مونت واشنگتن.
حالات خوب است یا نه ...
گمانم تا آنموفع معلوم می شود بچچچک!
شاید حطرات آنقدر هم جدی نیستند و ما چیکن آوت کردیم زود.

***

شنیدن لحن عصبانی ات مرا می برد به سالها قبل.
خوب است آدم بتواند عصبانی ات کند.


***

آهای ملت تورنتو، ما احتیاج داریم که دوباره یک گروه با حوصله و ماجراجو و طبیعت دوست پیدا کنیم و این تابستان را باهاشان برویم دوچرخه سواری و کمپینگ اینتریور (سو ماچ فور فارسی لنگویج!). اهل کوله کشی و دوچرخه سواری و کانو و کایاک سواری و در طبیعت بخوابی و سرما . گرما.

بهترین سالم در تورنتو سال ۲۰۰۴ بود که در اورکات گروهی ایجاد کردم و با چند تا آدم اینطوری آشنا شدم و تابستانی داشنم.
بماند که در تورنتو همه چیز دوره ای است. آدمها راهشان در نقطه ای به هم می رسد و بعد از هم جدا می شود. تلاقی ام در تورنتو زیاد است ... شصتاد تا گروه رفیق عوض کرده ام و هنوز یکی شان را نمی توانم بگویم: دوست!
یا ٓژن بسیار فعال دوست یابی من تحلیل رفته یا بهد از ۳۵-۴۰ سالگی زندگی می شود جفت یابی . نه دوست یابی.
البته ما هم یک ابطه ی پارت تایم داریم به خدا ولی قلبمان -به قول این دلقک بدذات: صندلی های اتوبوسی به نام لیلا- هنوز باز است برای ۷-۸-۱۰ تا رفیق.
بابا اتوبوس که به این راحتی پر نمی شود. ۲۰-۳۰ تایی هنوز جا هست به خدا.

برنامه ی بعدی-با شکم پر یا بازم یالغوز: مونت واشینگتن!
نبووووووود!!


Sunday, June 22, 2008

خوب حالا نتیجه آزمایش دوم.
خوب نیست.
خوب را در مقابل بد نمی گویم. خوب نیست ... اما شاید بد هم نیست ...
شاید از آنجا که هیچ چیز در این جهان خوب نیست و بد نیست ...
شاید برای اینکه هیچ چیز هیچ چیز نیست.

***

جایی را که به گربکان داده بودم نخواهم توانست بار پس بگیرم و به تو بدهم.
و خوب ... راستش همانقدر که بسیاری از مردم دنیا از جانوران و از بیماریها و از تنهایی و از وانهادگی می ترسند من -تازه فهمیده ام که- از تو می ترسم ... نه تنها از چیزهایی که از من خواهی خواست و من نه خواهم توانست که به تو بدهم و نه حتی فکر می کنم داشتنشان هیچ خوشحالترت خواهد کرد ... نه تنها از چیزهایی که از من خواهی گرفت -بر اساس علم ژنتیک- و تمام عمر می بایست مانند یک دن کیشوت با آنها بجنگی تا آخر مغلوب شوی و بپذیری که همان هستی که هستیِ, همچنان که همه ...
نه. از خودت. از یک جفت چشم -اگر که ببیند- که مطمئن نیستم هیچ چیز در این جهان بتواند خوشحالش کند ... تمامش کند ... پرش کند ... و گوشها که هرگز آنچه را که خواهد شنید دوست نخواهد داشت.
نه. من از تو می ترسم. از خودِ خودت.

هراسم از حضورت، کوچکتر از عدم نیست.

وقت فلسفه بازی نیست ... گمانم از فردا بیفتم توی یک راه دراز که از مطب دکترها و از آزمایشگاه ها می گذرد و همه ی جمله ها یک لغت مشترک را تکرار خواهند کرد که نام آن چیزی است که ممکن است چشمانت را ویا گوشهایت را و یا طحالت را از کار بیاندازند ... یا قلبت را از تو بگیرد ...

و من فکر می کنم به قلب ...
من فکر می کنم: شاید باید کودکی بدون قلب به این دنیا اورد ...
شهامتش را ندارم اما.
بدون قلبی که بشکند و بشکاند ... زندگی چیز مفهومی برایم نیست ...
می شود حساب و کتاب و خانه و شرکت و مدرسه ... و احساس جداماندگی ...
می شود این هراس که همه را میچسباند به آنچه که یک جایی به دست آورده اند و برای از دست ندادنش من را و تو را زیر پایشان می گذارند و می روند. انسان بدون قلب می شود درس و کار و مهاجرت و کانادا و خانه ی شخصی و خانواده ... و یک پمپ قوی در سینه اش که جریان خونش را تضمین می کند. انسان بدون قلب می شود بی خاصیت. چیزی مثل من.
ترحم انگیز است نه؟

حتی با داشتن قلب و چشم و گوش و طحال هم (که با شواهد متعدد در من خیلی خوبکار می کرده اند) حس تفاوت و دور افتادگی سالهای سال عمرم را در خود پوشاندند و در روی لبه نگاهم داشتند ... من روز به روز به پایین نگاه کردم ... و نپریدم ... و همه ی عمر از اینکه رها نکردم و پشت پا نزدم و به این همه چسبیدم - حالا به هزار و یک دلیل مزخرف که شاید پررنگترینش انکار هر آنچه بود که مرا به نابودی می کشانید- از خودم بیزارتر شدم ...
و زندگی که از تفاوت شروع شد ... به وانهادگی انجامید و در هیچ آرام گرفت.

آرام گرفت آخر. همه ی اینها شاید تنها زمانی کمرنگ شدند که من قید خودم را و تو را و همه ی چیزهایی را که دوستشان می داشتیم، زدم ...آنچه را که لیلای جوان طالبش بود. جوانِ احمقِ احساساتی بی کله.
قید حس شگرف بودنِ بیواسطه را ... هه! نگاهشان کن ... به واسطه ها زنده اند جان دلم. اینست آنچه که من می توانم به تو بدهم.

***

تو که حتی من دیگر آمدنت را طلب نمی کنم ... تو که حاصل ناخوانده ی یک هماغوشی ساده و آرام بوده ای در بعد از ظهر یک روز بهار ... و هیچ کس حتی آروزی دیدارت را در سر نمی پرورد.
تو که من یکجورهایی از پذبرفتنت سر باز می زنم ...تو که نمی توانی میوه ی این زندگی باشی که من دیگر نمی کنم و به تماشایش نشسته ام تا بگذرد.

***

نه. گمانم اینبار هم نخواهی آمد.
می دانستم. در دنیای من، عدم همیشه یک قدم از هستی جلوتر است.
دستهایش جلو آمده اند و تو را طلب می کنند و من تنها باید خم شوم و تو را در آنها بگذارم تا ببرندت.
عجیب است نه؟ غمگین نیستم برایت ...
یکجورهایی آسوده ترم.

***

در بطنم جنینی بی جفت رشد می کند.
بی قلب.
بی چشم.
می دانستی؟


Thursday, June 12, 2008

خوب حالا من نشسته ام و بچهک!
باور نداشتم.
گفتم نخواهد امد.
باور نمی خواستم بکنم.
نشانه های امدنش امدند.
از آگاهی پرسیدیم.
نشانه های آمدنش را تایید کرد.
حالا اما باز پا پس می کشد.

***
حالا باز شاید یکبار دیگر باید بیاندازمت در عدم.
می بینی جان دلم. جهان تو را نمی طلبد انگار. یا شاید دستهای عدم تواناترند. هر بار می خواهد بیاید و بگیرد و ببردت.
من تسلیمم. نه اگر در برابر وجود ... که در برابر عدم .
من تو را قربانی هراس خودم می کنم باز.

***

حالا من نمی دانم از بودن این باکتری باید ترسید یا از نبودنش. نمی دانم سرم را به کدام دیوار بکویم اگر آمدنی شدی. نمی دانم سرم را به کدام دیوار بکویم اگر نه.

***

دلم برایت تنگ می شود. از ایران یک سری فیلم ایرانی اورده ام و با اینکه آدمهای هیچ کدامشان به من تو نمی مانند و سرگذشت هیچ کدامشان آنجا نمی رود که ما رفته ایم .. به قدر من عاشق نیستند و به قدر تو دلدار و عقل مدار -هه! در آن واحد- ... در انتها اما اشک به چشمانم می آورند. در همه ی این قیل و قال ها که اینجا ازشان دور مانده ام. در تنگنای بی معنی این زندگی خنثای منطقی که در آن هیچ چیزی آنقدر اهمیت ندارد که مرا از خودم بیخود کند و مرا از آنجا که هستم بیرون بکشد و بیاندازدم در هیچ.
هیچ چیز نمی تواند و نباید که عاصی ام کند.
زندگی متوازن.


دلم برای تو تنگ میشود یا برای دوست داشتنت یا برای آزار دادنت و آزار دیدنت و برای دلخوری ها و دلسنگی ها و دلتنگی ها و دل به هم خوردگی ها و دل آشوبه ها و دلربایی ها و دلزدگی ها و دلشکستن ها و دل دل زدن ها ... و هر چه و هر چه که از دل می آمد و هیچ کدامشان نمی توانستند دلیلشان را و تکرارشان را و شدتشان را بفهمند و همه شان به تاسف برایمان سر تکان می دادند، تنگ می شود.

به تو می گویم که بعد از رفتنت معنای همه چیز گم شد. تلخی گم شد. حال گم شد و محال گم شد. حالا شاید فقط درد ماند. که ّانهم سالها بعد بالاخره آرام گرفت.


دوست داشتنت ... بی دوست داشته شدن ... دیدنت ... بدون تمایلت به دیده شدن ... و شنیدن دیر به دیر طنین صدایت که از هر گفتگویی فراری است ... تلخی ها رفته اند و یادها رفته اند و طعم های بوسه ها و هماغوش های و اشک ها رفته اند و تنها این حس شگرف از آن باقی مانده. حس دوست داشتن بیواسطه. نه دوست داشتن ... که یاد دوست داشتن. مثل چشیدن و چشیدن و دوباره چشیدن لرزش اسرار آمیزی که از دیدن یک گل زیبا و تلان و بینظیر در دلت مانده باشد و سالها بعد نه گل باشد و نه اصلا مهم باشد که باشد و تو باشی و ارتعاشهای تارهای یک دلدلدگی.

و هر جنگلی و دریایی که رفته ای، در کشاکش هر هماغوشی تبدار و خوشطعم با هر کس که بوده ای... هر شبنشینی خرم ...هر غذای خوشمزه که خورده ای ... یا مثلا طعم دویاره ی گیلاس و انار ... مثل شادی لمس سکه های نو و براق عیدی بوده است.
لذت های یک مرده ی خوشبخت.
چطور نمی فهمی؟

***
خر جان دلم برایت تنگ شده است و نتوانسته ام بهت زنگ بزنم.
یا تو نبوده ای. یا من.


***

خبر را چکونه باید داد؟
هیچ فکر کرده ای چطور باید گفت: «گمانم دارد می آید!»؟
اگر بیاید.