Thursday, May 30, 2002

----------------------------------------------------------

شكـســـتـن يــك خــواب در زبــــان ( قسمت دوم ) *

----------------------------------------------------------


به هر كجا كه مي روم
تو آن تور تقدير و كيهاني را مي گستراني
و روياي خنك قدم زدن را
در كاغذ مي شكني ..

من هنوز نمي توانم باور كنم كه من آن ماهي خيس هستم
سالياني پيش كتاب دريا را خواندم
و گفتم
بايد روزنامه را در خبرهاي امروز بگيرم و بخوانم
امروز
شهر دورتر و پرت تر از ماهي و درياست
و اين شوخي تو‌، ديگر برايم جالب نيست
اين تور را بردار و كمي مدرن باش
كمي اتو زده باش
كمي فارسي و خوشمزه ..
دست بر زنخ بگذار و صبر كن!
من بايد به اين تلفن جواب بدهم
..
-الو
...

باو م نمي شود
مگر ممكن است كه من
اين زن بي عصا و بي آتش
در اين موقع از سال برنده ي آن همه پول باشم
نمي دانم
دست خودم نيست
بايد بروم محله ي هندي ها
واز تاجر ابريشم براي خودم يك دريا بخرم

تو اگر خواستي تورت را پهن كن
و ابرها را در آن بگذار
و به درياي من بياور
و هرگزدر اين باره سخني نگو
با پرنده هايي كه آسمان و افرا دارند
در داخل زبان

بايد پابرهنه
از اينجا تا اينجاي زمين بدوم
و از خوشي پر در بياورم
اسم من
ليــــلاي ليــــــــلي نيست
من همان ماهي گم شده هستم
اين ليــــلا در جادوي آن مغ !
كه دريا در پي اش
كوچه به كوچه دف مي كوبد
و شهر را باران و آبستن مي كند
مي دانم
مي روم و دلم براي اين چتر زرد رنگ
تنگ خواهد شد

* قسمت اول: يادداشت روز 27 ماه مي در مثلث جادويي و چشم من


Wednesday, May 29, 2002

نـگـــــــاه



كارهاي روزمره ي من چندان غير معمولي نيستند. از خواب بلند مي شوم و به صداي رفت و آمد او گوش مي دهم كه دوش مي گيرد و لباس مي پوشد و آرايش مي كند و مي رود بيرون. درهمان ميانه من هم بلند مي شوم و مي روم جلوي آينه. چشمانم خالي ست. او نگاهم را گرفته است. در جلوي آينه مي ايستم و خود را به خاطر مي آورم و لبخند مي زنم. به خاطره ام. حمام مي كنم. دستهايم موهايم را در كف سفيد رنگ چنگ مي زنند و در كشاكش شستشوي تنم به من اطمينان مي دهند كه آنچه كه او فكر مي كند، كه همه ي من است، كه همه ي مرا در اختيار دارد دلخوشكنكي بيهوده است. او جز جنازه اي نيست. جنازه ي زني كه من روزگاري بودم.

در را مي بندد و بيرون مي رود. پيش از بيرون رفتن بر ميگردد و در آينه هاي دوگانه ي باريك روي ديوار كه كنار هم كوبيده شده اند و فضاي خالي آپارتمان را با نوعي بازيگوشي كج و كوله مي نمايانند، نگاهي به سرتاپاي خود مي اندازد و لباسش را بر تن صاف مي كند، كه هميشه هم باز ناصاف است، و نگاهي هم به داخل آشپزخانه مي اندازد تا مطمئن شود كه اجاق خاموش است. كليد را از جاكليدي كه درست دم در آپارتمان به ديوار متصل است برميدارد و سرش را بالا مي گيرد و مي زند بيرون. هميشه هم ديرش شده است، هميشه انگار بي حوصله است، از بس كه وقتش جلوي آينه موقع آرايش كردن صرف آن مي شود كه خود را به شكل من در آورد و نمي تواند و نمي خواهد باور كند و بيهوده دست و پا ميزند. از بس كه موقع لباس پوشيدن در جلوي كمد لباس مي ايستد و دنبال لباسهايي مي گردد كه سبك من را داشته باشند و نمي يابدشان. از بسكه سرش را بالا مي گيرد تا به ديگران بقبولاند كه تفاوتي با من ندارد و همه ي اين كارها خسته و عصبيش مي كند. از در بيرون مي رود و تنها چيزي كه از من با خود مي برد نگاه من است. تنها نگاه. اين نگاه را به او مي دهم تا فراموش نكند كه من هستم. كه فراموش نكند كه او هست. تا برگردد و من را ببيند. خودش را.

من مي روم تا با كاسه ي تهي چشمان حركات سست و بي انگيزه اش را دنبال كنم. اومي رود با طرح فراري نگاه من. نگاهي كه مرتب مي دزددش از همه چيز. با دستاني تهي كه گذشت زمان پوستشان را زبر و خشن كرده است و نگاهش حتي ازآنها هم پروا دارد. جلوي آينه مي ايستم. اگرچه او نگاهم را گرفته است اما براي اطمينان پيدا كردن از آنچه كه هستم، آنچه كه بودم نيازي به ديدن ندارم. اينجاست. بدون ذره اي تغيير. از پشت سر به وي لبخند مي زنم كه مي پندارد من است. كه مي خواهد مرا زندگي كند، در حالي كه نمي تواند حتي براي يك لحظه مرا در خود تاب آورد. مرا كه خودش هستم. ليلا را.


Sunday, May 26, 2002




گـمـشـــــــده



عظمتِ گمشده. همين است كه گم كرده ام. در اين فضا نيست. در غذايي كه مي خورم نيست. در كلامي كه از گوشي تلفن مي شنوم نيست. در عكسهايي كه از مناظر آفتابي و ابري مي گيرم و در زمينه ي آنها آدمهايي در ميان اصواتي گنگ منجمد مانده اند نيست. در زمزمه ي موسيقي كه شنيده مي شود و طنينش مي افزايد بر پوچي اطرافم، بر اين تهي، نيست. از خوردن سر باز زده ام. كلام را ناگفته رها كرده ام. از ايستادن در ميان شبح ها و مناظر نقش بسته بر كاغذهاي ضخيم آكنده از خاطره گريخته ام. از نوايي به نوايي ديگر پريده ام. از نوايي به نوايي ديگر مي پرم. عين يك پرنده ي هراسان. عين پرنده اي كه ازچنگال تيز سايه اي مهيب كه از دور بر او مي تازد مي هراسد، مي هراسم. مي پرم. از نوايي بر روي نوايي ديگر. و سايه همچنان گسترده ست، بر روي هستيم. اين سايه ي تيره ي نيستي. گسيختگي. نيستي.

عيناً يك سقوط طولاني و ممتد بود. ممتد. ممتد. من به همه آنچه توانستم چنگ انداختم. از شنيدن سر باز زدم. خودم را بستم بر شنيدن اين صداي تلخ. صداي برخوردم با انتها. حتي نمي دانم كه آيا رسيده ام به ان نقطه كه ”من” با تمام سنگينيش بر سختي انتها مي خورد و از هم مي پاشد. صداي خرد شدن. تلالو درد. نمي دانم. مدتهاست كه در هراسم. مدتهاست كه نمي شنوم. كه نخواسته ام بشنوم. اين درد از چيست؟ اين درد از كجاست؟ رسيده ام آخر به انتها؟

برايم از آنسوي درياها و جنگلها موسيقي جادويي را مي گذارد. بلندش مي كنم. عظمت طنين مي اندازد. گريه مي كنم. گمش كرده ام. در اين موسيقي زيباي موزارت بر من مي خروشد. گمش كرده ام. مي گريم. مي دانم. ديگر مي دانم. عظمت را گم كرده ام. احساس عظمت را گم كرده ام. حضورش را. باورش را. عظمت.درد وصف ناپذير. تلخي گزنده. پوچي. عظمت را گم كرده ام ...


Friday, May 24, 2002

شـــب

پرده هاي همه ي پنجره هاي آپارتمان را كشيده ام. پرده هاي كلفت و سفيد رنگ با حاشيه هاي سرخ. نمي خواهم بيرون را ببينم. از پنجره ها به جزطرح كمرنگ ساحلي كه تركش كرده ام منظري به چشمم نمي آيد. يك ساحل شبزده كه در آسمانش جز چند ستاره ي خسته نمي درخشند. مكاني در گذشته، جايي كه دوستش مي داشتم. مي دانم. مي دانم كه بايد اين خانه را عوض كنم. گمانم موقع رفتن به جاي جديد بايد به خاطر بسپارم كه خانه اي مي خواهم كه پنجره هايش به سوي فردا باز شود ... اما در آگهي هاي اجاره و خريد خانه هرگز چنين نمونه اي، مكاني كه پنجره هايش به چشم انداز جديدي باز شود، نديده ام.

در خانه ام، در اين خانه محصور در پرده اي حاشيه دار و ضخيم، در عميق سياه شب برمي خيزم و به تيك تاك ساعت ديواري گوش مي دهم. به ضربه هاي آن كه چون حركت يكنواخت و آهنگين پارويي مرا به سوي فريب فردا مي برد. هميشه در تاريكي شب به فردا، به سپيده ي فردا انديشيده ام، هميشه با خستگي اي باور نكردني هر يك تيك سرگردان را را به يك تاك سر به هوا چسبانيده ام تا شب بگذرد، اما جز آن نبوده كه شب را در شب ديگري به پايان برده ام. با موسيقي اين ساعت، كودكي ام به زمزمه اي لجوجانه و از روي ايماني كور مدام و مدام برايم خوانده است: ”اي فردا اي اميد بي نيرنگ! اي اميد بي نيرنگ ... ديريست كه من پي تو مي پويم“... مي دانم. يك جايي در پشت پستوي دلم مي دانم كه همين ايمان به فردا، خودش فرداست.

يك جايي در اعماق مي دانم كه ” بايد پارو نزد وا داد ... بايد دل رو به دريا داد“ و مي دانم كه ” خودش مي بردت هر جا دلش خواست ... به هر جا بــــرد بدون ساحل، همونجاست“. مي دانم. اما من نه “ به اميدي كه ســــاحل داره اين دريا“ بلكه تنها و تنها به خاطر دور شدن و دورتر شدن و شايد رها شدن از آن ساحل همواره كه تركش كرده ام؛ آنجا كه تو ايستاده اي در پيله ي تعلقات پوچت، آنجا كه منِ من ايستاده است در اسارت ايمان ساده لوحانه اش، آنجا كه ما همچنان ايستاده ايم در زنجيره ي شكنجه بار يك پيوند گنگ و نامفهوم، پيوندي جاودانه به خاكي كه دوستش مي داريم، به همه ي گذشته اي كه نفسمان به آن آغشته است، به همه ي آنچه ماهيتمان را مي سازد، من را و تو را وتفاوتهايمان را؛ سخت پارو زده ام، مي داني، خودم را از نفس انداخته ام و باز رو بر مي گردانم و : همينجاست. حتي نفسي از من دور نيست.

كافي ست دستم را تنها به قصد كنار زدن پرده ها دراز كنم و تنور خاطره شعله ور شود و گرمم كند. گرم. داغ. سوخته. و اين ديگر يك تصوير كهنه از آنچه تركش كردم، آنچه دورش انداختم نيست كه جاندار است و مي خواندم و مي خوانمش و مي بردم و مي آورمش و مي شناسدم در اين ناشناسي ها و مي فهممش در ميان همه ي نافهمي ها. عين يك جريان سيال گرم و آهنگين، آغشته به صداي تو، كه مي خواندم و مي گيردم و مي بردم. با من است در سردي همه ي تنهايي ها.

مي آيم. به سمت پنجره مي آيم. مي آيم تا پرده ها را پس بزنم. من پشت پنجره هاي تكرار و تعلق به تو مي نگرم. مي بيني ام؟


Friday, May 17, 2002

سلام علي جان

چه خبر؟ دنيا در چه حال است؟ ميزان رشد ضريب آگاهي توده اينروزها چقدر است؟ اصلاحات در سر كدام پيچ در حال لغزش به چپ يا به راست است؟ فلسطين در كدام مرحله از عاقبت نامعلوم خود است؟ وضعيت اقتصادي كشور در سراشيب كدامين سقوط مكرر خود است؟ راست افراطي در حال به قدرت رسيدن در كدام كشور اروپاست؟ ... تو چطوري دوست پركارم؟

من اينروزها عين يك لاك پشت كه يك موج شديد پرتابش كرده است روي ساحل، بر پشت، روي لاكم افتاده ام و بي فايده هي دست و پا مي زنم و چاره اي ندارم جز اينكه منتظر موج بلند ديگري باشم كه بيايد ومرا در خود گيرد و شايد با خودش بازگرداندم به ميان درياي اين هستي . گاه گاهي هم موجي مي آيد و روي نوك پنجه اش به آرامي بلند مي شود و دستش را به سمت من دراز مي كند، اما من دورتر از انتظارش هستم و مي تواند قدري نزديكم بيايد و لاكم را كَمَكي خيس و تازه كند و برود و باز هم من مي مانم و فاصله. من مي مانم و انتظار. من مي مانم و اميد.

تو چه مي كني؟ كار و كار و مطالعه و كوشش و اميد و ايمان. در شب تيره ي بي پايان به سوسوي ستاره ها چشم دوختن هم بايد حال و هواي خودش را داشته باشد. چند ستاره در شبت مي درخشند امشب، رفيق؟ اينجا كه طنين ظلمت است و پژواك سكوت.

خوب مشاعره را خاتمه دهم كه تو هزاران كار داري و من هزاران دردِ بي دردي.... من امروز مي روم به يك مسافرت سه روزه. با دوستانم مي رويم جايي چادر بزنيم و اين آخر هفته نمي توانم خبري از تو بگيرم و وبلاگم را به روز كنم و از آنجايي كه تا دوشنبه شب برنمي گردم گفتم شايد نگران شوي دوباره. بدبختانه جايي كه مي رويم سوغاتي ندارد به جز سرما!! در اين اولين تعطيلات تابستاني در حوالي منطقه اي كه قرار است چادر بزنيم برفكي هم آمده و من نمي دانم چگونه و چقدر در چادرهايمان خواهيم لرزيد. برايت ثبت خواهم كرد هر لرزه ي كوچك جماعت همراهانم را و تو مي تواني بنويسي:

جمعي از مهاجران ايراني در منطقه اي واقع در اونتاريو در كشور كانادا به مدت سه روز، هزار و سيصد و پنجاه و هفت بار بر خود لرزيدند!

مي بيني چه كلَكي يادت دادم. مي بيني؟.... خوب. هذيان گويي كافي ست. برگرد سر كار و زندگيت دختر! ... علي جان، همه ي اين نامه را نوشتم كه يك كلام برايت آخر هفته ي پربار و پرحادثه اي آرزو كنم. مگر مي گذارد اين ليلا...

هميشه خوب باشي


Thursday, May 16, 2002

.....

”چه حالي دارم. خدايا اين حالو از ما نگير“. اينو بهـــــروز وثوقــي مي گفت يك بار كه مست كرده بود. تو فيلم همسفر گمانم. ” چه حالي دارم خدايا، نكنه يكوقت اين حال رو از من بگيري“. اين يكي رو ليـــــــــلا مي گه در حالي كه مســت نيست و تو هيچ فيلمي هم بازي نمي كنه ... چه حــــالــــي دارم...

تا حالا كســــي رو آنقدر دوســت گرفتيد كه بيــازاريدش، بي گذشــت، از سر آگاهي؟ تا كنون كســـي آنقدر دوســتتــان داشته است كه بيازارتتــــان، بي رحم، از سر تعمد؟..... ميدونين تلخي يعني چي؟ تـلــــــــــــــــــــخ. تلخِ تلخ . تا كف پا. تا ته ته.... من كه مدتهاست كســي را دوســـت نگرفته ام كه بيازارمش و كسي هم منو دوســت نگرفته كه بيازاردم، پس چيه اين همه تلخي؟ نمي دانم. ديگر هيچ نمي دانم.

تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلختلخ تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلختلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ
تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ تلخ


Wednesday, May 15, 2002

روز خاكستري

باران ريزي مي آيد و هوا خاكستري و گرفته است. از ديروز هوا اينطوري ست. روزهاي خاكستري سرد و هواي گرفته ي ابريِ هميشه به من اين احساس را مي دهند كه در يك قصه ي روسي، شايد داستاني از چخوف، در يك فضاي يكدست و ساكن در سفيدي بي انتهاي برف به سمتي روانم. انگار جايي دور در ميان اين يكدستي كدر و سرد، مردي بلند قد و خميده پشت هست كه با يك پالتوي بلند بر تن و يك كلاه پوستي برسر براي هميشه در بي كران برف از منِ دور مي شود. در اين هوا، در اين خاكستري گسترده من او را مي بينم كه يكنواخت گام بر ميدارد اما گويي هرگز از من دور نمي شود. عجيب تر آنكه با اينكه صورتش را از سرما در يقه ي پالتويش فرو كرده است و از پشت اصلاً پيدا نيست من مي دانم كه صورتي دارد لاغر و كشيده با گونه هايي برجسته كه ريشي بلند آنرا پوشانده است.

مدتي است رسيده ام. شيشه ي ماشين را پايين مي كشم تا مثلاً به سردي هوا عادت كنم ولي فوراً مجبور مي شوم بخاري ماشين را هم روشن كنم. به نظرم خنده دار مي آيد كه در اين هوا و در اين ساحل خيس و گلي مي بايست دو ساعت زير باراني چنين تند واليبال بازي كنم. باراني هم نياورده ام. حتي يك شلوار بلند هم ندارم.

تو ديگر بيست سالت نيست ليلا سرما مي خوري ها! نگاهي به آينه ي ماشين مي اندازم تا ببينم چه چيزي با بيست سالگي فرق كرده. خوب قيافه ام اخموتر و گرفته تر و طبعاً صورتم شكسته تراست، اما اينها موضوع تفاوت نيست. چه چيزي با بيست سالگي فرق كرده است؟ آن چه كه فرق كرده است تويي ليلا، تو. مي خواهي برگردي به آن سادگي شاد و بي پروا و پر سر و صدا؟ مي خواهي؟

سرم را تكان مي دهم و با يك حركت قاطع پياده مي شوم و در حالي كه به ياد مي آورم كه چطور در سرماي بهمن ماه در راه توچال مانتو و روسري را در مي آوردم و با يك تي شرت آستين كوتاه مي رفتم قله و چطور وقتي مي رسيدم پناهگاه همه ي موها و مژه هايم يخ زده بود و تا نيم ساعت ماهيچه هاي دستها و صورتم از شدت باد سرد بي حس بود، مي روم به سمت چادري كه دفتر برگزاري ليگ ساحلي ست. احساسي را دارم كه متعلق به آدمهاي ضعيف است و سخت از آن متنفرم: از ديدن اينكه نارضايتي از چهره اين جوانان ورزشكار كه بيش از من به اين آب و هوا عادت دارند، مي بارد و حتي چترهايشان را زمين نمي گذارند، بدم نمي آيد: خوب اگر بيست سالگي خودم خيلي فاصله دارم لااقل از بيست سالگي اينها خيلي دور نيستم!! ببين ليلا همين است فرق بيست سالگي و سي و چهار سالگي: ضعف است و پذيرش، قبول، اما خودت را توجيه نكن.

بازي مي كنيم در گل و شل خيس و سرد . باد باران را در پشت گردنم مي ريزد و زمزمه مي كند: ليلا چطوري؟ اخمهايم را باز مي كنم و بهش لبخند مي زنم و به اين فكر مي كنم كه جوان ماندن و تازگي چه قيمتي دارد و يكجورهايي از خودم خنده ام مي گيرد: اصلاً از اين سركشي ها لذت مي بري ليلا؟ و بچه هاي تيم از اينكه من بي خودي با صداي بلند مي خندم تعجب مي كنند. Oh Nothing, Just a stupid Thought.... معلومه كه لذت مي برم دختر!

در راه برگشت به خانه و در هواي باراني شب، سرما زده و خيس و پوشيده از ماسه، بر اين همه ستيز دروني خودم مي خندم، به شكنجه گر بدذاتي كه بالاي سر ليلا ايستاده است و دائماً سين جينش مي كند كه چرا اين نيست و آن نيست. در آينه ي ماشين به شكنجه گر بد اخلاق سخت گير لبخند مي زنم كه نگاهش را به جاده مي دوزد براي فرار از آن.

در خاكستري بيرنگ فردا سرگردانم. انگار كه در محيط سرد يك قصه ي روسي، شايد داستاني از چخوف، در يك فضاي يكدست و ساكن در سفيدي بي انتهاي برف به سمتي روانم. برف همه جا را پوشانده است. به رد پاي مرد بلندقد خميده قامتي كه پيشاپيشم در دورها قدم بر مي دارد نگاه مي كنم، سر بر مي گردانم و پشت سر را مي نگرم: تنها يك رد پا در پشت سر پيداست.

... راه ديگري نيست. مي رويم.



Tuesday, May 14, 2002

تكه پاره هاي يك ”من“

نوشته ي ديروزم،” حضور“ را با سختي و تضاد روحي جانگدازي نوشتم. من نمي نوشتم. نه. ليلاي ليلي نبود بلكه ليلا بود و ليلي كه با هم همخواني نداشتند. اين يك مي نوشت و آن يك خط مي زد. مي خواستم خوابي را بنويسم كه هفته ي پيش ديده بودم، راجع به شيطان. خواب ديده بودم شيطان را در ماشين خود سوار كرده و به سمت مقصدي مي بردم و با هم محاوره اي داشتيم خندان... نمي شد. حروف در كنار هم قرار نمي گرفتند و من همانند تسخير شدگان آنچه را نوشتم كه از درونم طنين افكن بود و حتي خودم هم از خواندنش جز اندوه و رنجي عميق نصيبم نمي شد.

در آغاز مقاومت كردم، از شيطان نوشتم و از واليبال و از وبلاگ خواني و ... اما همه چيز طنيني سخت پوچ و شكننده داشت و از خواندنشان هم صداي پوك تهوع برانگيزي بر مي خواست. صدايي مانند پژواك تو خالي نوشتنشان. پس وا دادم به مجموعه ي پيچيده اي از احساسات و افكاركه آمدند و چون سيلابي مرا شستند و به گذشته بردند. نگران بودم چرا كه من به اين سيلاب ها خو كرده ام اما شما نه. اينست كه وحشتزده از اينكه شما را نيز در اين نوشته هاي شوريده وار با خود به جايي ببرم كه نبايد، هر چه به تخته سنگهاي كنار مسير چنگ زدم و تلاش كردم بي فايده بود و واين سيلاب خشم و اندوه و فرسودگي مرا با خود به جايي برد كه نه هرگزمي خواهم بروم و نه مي توانم بودن در آن را تاب بياورم ونه مي خواستم شما بياييد: به جهنم ليلاي تنها. ليلاي بي ليلي.

اگر بگويم كه در اين سالهاي هجرت و تنهايي ديگر به همهمه ي مجادلات ليلا و ليلي وقتي كه به هم پشت مي كنند و هريك حرف خودش را مي زند خو گرفته ام، هيچ دروغ نيست. چاره اي نيست. در اين اوقات در بين طوفانهاي سخت خشم و غرور و دلشكستگي و ايمان كه در وجود چند پارچه ي زنانه ام نعره مي كشند، پاره پاره مي شوم اما تاب مي آورم (چاره اي ديگري هم دارم؟). مي دانم كه دوباره فردايي مي آيد، فردايي كه بر مي خيزم و ليلاي ليلي دوباره به من در آينه لبخند مي زند و يكپارچه از ”بودن“ و از ”عاشق بودن“ و از ”هجرت“ خوشحال است.

مي دانيد، اغلب اوقات من به ستوه آمده از اين در هم شكستگي و پيوستن دردناك و مكرر با خود مي انديشم كه شما آيا يك پارچه ايد؟ آيا همه ي هستي تان با شتاب يكنواخت يك جريان همگن جاري ست؟ اين تضادهاي سخت بودن و رفتن و خواستن و نخواستن و تن سپردن و رو بر گرداندن خاص من، خاص اين من خسته است يا شما را نيز پنجه هاي اين تضادهاي جانكاه گاه و بي گاه اينچنين از هم مي درد؟

... در هر صورت من نمي دانم الان و در اين لحظه در كجا هستم و ديگر حتي برايم اهميتي هم ندارد. يقين دارم كه راهم چيزي نبوده است جز همين بيراهه كه آمده ام و مي دانم كه هيچ سرنوشت ديگري در انتهاي مسيري كه آگاهانه انتخابش كرده ام نيست. تنها يك ليلا در من است كه آنهم جز ليلي نيست با همه ي مصيبت هايش! شما چطور؟

... واقعاً ما همه آيا به تمامي خودمان هستيم؟


Monday, May 13, 2002

حضور

از وقتي برگشته ام، هيچ حال و روز خوبي ندارم. خودم را با نوشتن در وبلاگم، با خواندن نوشته هاي ديگران، با غوطه در ارتباطات انساني مشغول مي كنم ... مشغول مي كنم و باز زمان نمي گذرد. عقربه هاي زمان جايي درگذشته ايستاده است و همه ي تلاشم براي باور كردن، براي حس كردن و براي تعلق داشتن به وقتي كه عقربه هاي اين ساعت مچي نشان مي دهند بي فايده است. بر مي خيزم و به دور خودم مي گردم و مي گردم و در جايي ديگر به ساعت ديواري نگاه مي كنم. نمي دانم چرا همه ي ساعت هاي عالم مي خواهند مرا قانع كنند كه زمان گذشته است...

ناگزير است اين... زمان ايستاده است در آنجا كه تو ايستاده اي. در چمبره ي طولاني و بسته ي باوري كه جايي در عمق وجودت مانند يك زنجير طولاني و مقاوم به قدمت قرن ها و قرن ها تو را به ريشه ات، به گذشته ات، به جاهليت يك قبيله ي مردسالار متصل مي سازد، به ابتذال بدوي يك نرينه ي زورمند كه با خروشي خوشنود و حيواني از آنچه با چنگ و دندان، با پنجه كشيدن به صورت حريف و شكستن استخوانهايش به دست آورده است، حفاظت مي كند: قطعه زميني، تكه پاره هاي شكاري و مادينه اي فرمانبردار ... زنجيري كه عشق حتي در بريدنش ناتوان بود.

جايي، در زماني ديگر، زماني متفاوت با اين تك تك هاي قراردادي و بي اعتبار عقربه ها، من ايستاده ام، تنها. در بهتي كودكانه به تو، به جنازه ي مردي مي نگرم كه دوستش گرفته بودم ... به جنازه ي يك رفيق. كه با منخرين گشاده اش، كه هر آن گويي آماده ي دريدن است، لاينقطع از خود مي گويد: از فتوحاتش، از عقل سليمش، از ناگزيرِ بودنش؛ پيروز. بدويت در گلويت طنينِ بزرگي مي گيرد و در گوش من طنين گريه. طنين شكستن در صداي تو مي پيچد و در من پژواك پوچي. بوي گنديدن از آسودگي سرشار تو مي آيد و صداي خرد شدن در ناتواني من.
...اي يار ... در آن آينه، آينه ي خاطره هايمان، هيچ آيا خود را بوييده اي؟
...
من از بوي پوسيدگي پُرَم ... پُر.
به ساعت نگاه مي كنم و نمي دانم آيا زمان خواهد گذشت ... تو مي داني؟



Friday, May 10, 2002

به تو، مرد زندگيم كه هنوز نمي شناسمت

مي داني، من از وقتي دختر كوچولويي بودم عاشق تو شدم. آخه راجع بهت همه جا نوشته بود. تو همه ي كتاب ها و قصه ها. ازت مرتب فيلم مي ساختند. تو فيلم هاي كابويي تو اوني بودي كه آنفدر مي جنگيد تا يك شهر رو نجات مي داد. تو فيلم هاي جنگي تو اوني بودي كه به خطرناكترين مأموريت اكتشافي مي رفت و معلوم نبود برمي گشت يا نه. تو فيلم هاي پليسي هم اوني كه هميشه همه فكر مي كردن مقصره ولي تنها كسي بود كه فرق بدي و خوبي رو مي دونست و خوب، تو فيلم هاي عشقي اوني بودي كه هدفش رو به عشقش ترجيح مي داد و آخرش هميشه مي فهميد كه اشتباه كرده.

از همان موقع هميشه پشت پنجره ي رويا نشسته ام تا بيايي. نه اينكه نشسته ام، نه! منتظرم. هي مي دوم دم پنجره، دم در و سرك مي كشم. گذشتن اينهمه سال اميدم رو نااميد نكرده. مي دونم كه مي آيي. شايد هم مشكل اينه كه من هم هي جابه جا شده ام و يكجا قرار ندارم. بي تو قرار ندارم.

توي اخبار سياسي دنبالت مي گردم: نكنه گرفتنت و ممكنه اعدامت كنن. توي نوشته هاي داستان نويس هاي دور و بر ردتو مي گيرم: شايدم اينا مي بيننت و ازت الهام مي گيرن كه مي تونن بنويسن. توي كوهنوردهاي حرفه اي، برق گمشده ي نگاهت را مي بينم: شايد زدي به كوه وبيابون از درد اين همه نامردمي. توي بي خانمانهاي سياه چهره ي كنار خيابان دنبالت مي گردم: نكنه پشت و پا زدي به اين زندگي پوچ و قيد خان و مان رو زدي. به سياستمدارهاي حرفه اي خيره مي شم: اگر تن داده باشي به عمل با ”دستهاي آلوده“ چي؟ ... كجايي كه اينقدر دوري و اينقدر نزديك؟ من بويي كه موهايت بايد بدهد را، عطر برانگيزاننده ي تنت رو همه جا و در هر لحظه حس مي كنم.

مي داني، توي همون سن كم ”خرمگس“ را كه خواندم فهميدم كه اينو از روي مرد من، يعني تو، با الهام از شجاعت تو نوشته بودن. از روي آنچه تو هستي. ”ژان كريستف“ رو مي خواندم و هي بيشتر به سادگي و آزادگيت ايمان مي آوردم و توي ”شيطان و خدا“ از تنهاييت گريه ام مي گرفت. در ”سيذارتا“ از هوش زيادت نگران بودم و توي ”مسيح باز مصلوب“ از سنگيني باري كه داشتي پشتم شكسته مي شد و تو ”صد سال تنهايي“ از نفرين سرنوشت محتومي كه ازش رهايي نداشتي از هراس به خودم مي پيچيدم.

مي داني كه من منتظرم. شايد از من دلخوري. براي اينكه يك بار كسي را به جاي تو گرفتم. فكر كردم پيدات كردم. دليلش هم كه واضحه اگر من سعي نكنم تو رو پيدا كنم كه نمي شه . خيلي هم نكشيد تا فهميدم اشتباه كردم. خوب مگه چند سال مي شه تو يك اشتباه ماند. يادمه يك نويسنده و خبرنگار زن كه خيلي دوستش دارم يكبار توي يكي از نوشته هاش معشوقش رو اينطوري تعريف مي كرد: شبح جستجويي كه هميشه شكست خورده است.... من هم تو رو اشتباهي گرفتم روي آينه ي چهره ي يك مرد ديگر.

نكنه از من بخواهي كه منتظرت نمونم. نكنه مي خواهي بگي كه من هم بايد تن بدهم به يك زندگي تعريف شده ي استاندارد كه همه ي آنهاي ديگر از داشتنش به خودشون مي بالند. آنهايي كه فكر مي كنن در جهت جريان آب شنا كردن تيز هوشيه. نكنه مي خواهي بگويي كه نمي آيي؟ در هر صورت من گوش نمي دهم. من مي دانم كه تو مي آيي اگر كه من ايمانم رو از دست ندم. من هم كه ايماني ندارم به جز مسلم وجود تو. معشوق من.

روزي از روزهاي اين زندگي
جايي از جاهاي اين دنيا
زني از زنان عاشق اين روزگار
.........................................................................................................................
.........................................................................................................................

ترانه ي امروز

عـــــاشــــــــق بـــيـــــقــرار


Wednesday, May 8, 2002

.....

در زيرزمين شركت از در آسانسور بيرون مي آيم و خشكم مي زند. اين بوي آشنا. بوي خاك نمناك در يك زيرزمين تاريك. آغشته به بوي آمونياك. از ديوار نمي توانم فاصله بگيرم. به ديوار تكيه مي كنم و چشمانم را مي بندم. تماس زبر ديوار بر بازوي راستم .سحر اين بوي آشنا. در سرزمين كودكي خود گام مي زنم ... بوي آب و خاك و آمونياك ... جايي در گذشته هاي دور.

پدرم در يك كارخانه ي كوچك خصوصي كار مي كرد. صادرات و واردات چند نوع كالا. در اين كارخانه تابستانها در كنار فعاليت هاي عادي خود يخ توليد مي كردند و در دكه كوچكي كه در جلوي كارخانه بود آن را به مشتري عرضه مي كردند. يخ را در يك كارگاه بزرگ كه سقف بلندي داشت مي ساختند. يك حوض بزرگ پر از آب در يك سمت كارگاه كهته ي خاك آلود بود كه بوي نم مي داد و يك حوض بزرگ آمونياك كمي آنطرفترو يك جرثقيل سقفي رديف قالبهاي چندين قلوي فلزي يخسازي را در طول آن حمل مي كرد. در انتهاي كارگاه يك سرسره ي فلزي قرار داشت كه به يك دريچه ي كوچك فلزي با روكش چوبي منتهي مي شدو دريچه به يخچالي راه داشت كه محل انبار كردن قالبهاي بزرگ يخ بود.

كارگري ( نامش چه بود؟؟) با فشار دادن دگمه اي جادويي قالبها را تا بالاي حوض آب مي آورد و به صورت عمودي در آن فروشان مي كرد و پرشان مي كرد از آب و بعد با فشار دگمه ي ديگري قالبها را به آرامي در مي آورد و با دقت تا لبه در حوض آمونياك فرو مي كرد و در مي آورد و بعد به آرامي به ته كارگاه مي بردشان و برشان مي گرداند و قالبهاي سفيد و منظم يخ تق تق كنان روي كفه ي فلزي مي ريختند و كارگري ( اسمش فضل الله بود گمانم) با يك چنگك بزرگ سر كج بر آنها مي كوفت و مي كشيدشان توي يخچال بزرگ.

بابا به اصرار من مرا كه پنج شش ساله بودم مي برد آنجا و مي سپرد دست كارگرها. من منتظر مي شدم و تا قالبها از آب در مي آمدند در همان حال حركت مي پريدم روي لبه ي آنها و يك ميله ي عمودي كه قالب را به جرثقيل وصل مي كرد را مي چسبيدم و آنوقت كارگر شيطان قالبها را با فشار دگمه اي تا سقف كارگاه بالا مي برد و من مي خنديدم و با شرارت سعي مي كردم وادارش كنم تا بالاتر و بالاتر ببردم. مرا مي برد روي حوض آمونياك و بالا و پايين مي كرد و رديف قالبها را با سرعت اينور و آنور مي كرد و نهايناً داخل آمونياك مي كرد و من هميشه درست لحظه اي كه قالبها داشتند در آمونياك پنهان مي شدند با جست بلندي مي پريدم بيرون ....

بعد مي رفتم روي سرسره ي فلزي ليز مي خوابيدم و سعي مي كردم عين يك قالب يخ صاف سربخورم تو يخـچــــــال.... و همه ي جــادو اينجا بود. انبار يخ درندشت، سفيد سفيد با بخار غليظي كه بر اثر سرماي شديد از روي يخها برميخواست و همه جا را مي گرفت و بوي سرما. اگر تابش فلزي رنگ درب نبود مي شد ترسيد از اين سفيدي سرد و گسترده. ازشان مي خواستم كه مرا آنجا بگذارند و درب را ببندند و بروند و در سكوت آن حجم سفيد رنگ سرد و تاريك براي لحظاتي گمان مي كردم كه در سرماي بي پايان قطب در چنگ شبي اسرارآميز اسيرم ... و خوشحال بودم كه كسي از بيرون آن شب يخزده به نجاتم مي آمد ...

......
بازويم بر زبري ديوار مي كشد. بوي آمونياك. بوي خاك ونم. صدا چه آشناست. صداي كوبيدن بر دري فلزي كه روكشي از چوب دارد. بر در مي كوبم. ســـــالهــــــاســـت كه بر در، بر ديوار مي كوبــــم.... مرا از ياد بــــرده اي؟ سردم است.... نمي شنــــــوي؟



Tuesday, May 7, 2002

ساحلي در تورنتو

تا چشم كار مي كند تيرك هاي چوبي بلند و خاكستري رنگ رديف رديف روي ماسه ها صف كشيده اند. تورهاي آبي و زرد واليبال هم جابه جا فضاي بين تيرك ها را شبكه شبكه كرده اند. دختران و پسران جوان، خندان و پر سر و صدا روي ماسه ها واليبال بازي مي كنند. توپهاي رنگارنگ واليبال ساحلي در هوا و زمين شناورند و هر لحظه فرياد شاد و پرانرژي دختر يا پسري كه براي گرفتن توپ شيرجه مي زند چون چهچهه ي پرنده اي به گوش مي رسد. تيم ها مختلط هستند و در هر تيم دو دختر و دو پسر اجباراً بازي مي كنند و مي بينيشان كه به شكل دلنشيني اسم هم را صدا مي زنند و توپ را به هم پاس مي دهند و بعد از گرفتن هر امتياز دستهايشان را برهم مي كوبند و مي خندند.

اولين روز مسابقات بهاره ي واليبال ساحلي است. هوا هنوز گرم گرم نشده است و در وزش باد بهاري ابرها در آسمان سر در پي هم گذاشته اند و قطرات كوچك باران كه گاه و بيگاه عين اشك از آسمان مي چكند، سطح ماسه را تيره رنگ و سفت كرده اند و راحتتر مي شود بر روي آن راه رفت و دويد. لباسم را با دردسر زياد در ماشين عوض مي كنم وساكم را مي اندازم روي كولم و مي روم به سمت هياهو. هم تيمي هايم را از دور تشخيص مي دهم. بيشتر به خاطر كريس است كه بلندقد و لاغر و بور است و نمي شود حتي تعمداً ناديده اش گرفت. همه با سر وصدا دست ميدهيم و روبوسي مي كنيم. همه از من مي پرسند كه چطورم و سفرم به ايران چطور بوده است. همانطور كه سرسري و بي حواس جواب مي دهم ياد سالهاي دورمي افتم كه سالن واليبال تا چه اندازه مورد علاقه ام بود و ورزش كردن چگونه جزئي از ماهيتم. آن سالن هاي تيره و نه چندان تميز و غير استاندارد با سقفهاي كوتاه و هواهاي خفه. لطف ديدن رفقاي هم تيمي ام، رجز خواني ها، سر به سر گذاشتن ها و تمرينات سخت. اينجا در يك ساحل زيبا، با هوايي دل انگيز و طنين طولاني صداي پرندگان ماهي خوار و هم نوايي اين پسر و دخترهاي خوش اطوار و خوش آب و رنگ و زمزمه ي اغواگر باد من باز هم هواي آن سالن كوچك ورزشي دهداري را مي كنم در خيابان قلعه مرغي.

بچه ها شروع مي كنند به گرم كردن ولي من مست از نوازش دست برانگيزاننده ي باد راه مي افتم به سمت آبي تابناك آب. پرنده ها دور و برم سر و صدا راه مي اندازند و با آن پاهاي پت و پهنشان كج كج مسيرهاي منحني را طي مي كنند. به آب مي رسم. آب، زلال زلال، با خش خش آرامي تا نوك انگشتان پايم مي آيد و مي رود. لبخندي از سر ترديد مي زنم. مي داني... در ايران محال بود كه من تا لب آب بروم و تن به آن نزنم. در هر فصلي، با هر لباسي، باران بود يا آفتاب، مجاز بود يا ممنوع...

چه چيزي مرا، اينجا، در اين لحظه، از تن سپردن، از پيوستن باز مي دارد؟

سرم را بر مي گردانم و براي لحظه اي به بچه ها نگاه مي كنم كه دارند براي مسابقه آماده مي شوند. جلوتر مي روم و به دعوت ملايم و زمزمه وار اب گوش مي سپارم ... در همهمه ي باد و آب و پرندگان خش خش افتادن لباس ها بر روي ماسه حتي شنيده نمي شود.



Monday, May 6, 2002

......

به خانه كه مي رسم. كفشم را در مي آورم و كيفم را عين توپ بسكتبال شوت مي كنم بالاي تخته ي چوبي افقي كمدي كه درست دم در ورودي آپارتمان در سمت راست قرار گرفته و قاعدتاً بايد كت و پالتو مهمانها را در ان آويزان كرد. عجيب است كه نه به فارسي و نه به انگليسي نمي دانم به اين طبقه ي بالايي كمد چه بگويم: قفسه؟ طبقه؟ shelf، چه؟

كليد را به جاكليدي چوبي در در آويزان ميكنم و در حالي كه لباسهايم را در همان حال راه رفتن مي كنم به سمت كامپيوتر مي روم و روشنش مي كنم. فراموش نمي كنم كه دگمه ي Power مودمي را كه Bell Sympatico High Speed Internet Service برايم فرستاده است فشار بدهم و در حالي كه نگاهي مي اندازم به دور و بر اتاق نشيمن نسبتاً بزرگ، برآورد مي كنم كه چقدر وقت بايد صرف تميزي اش بكنم: دستمالي روي ميزها و قفسه ها بايد بكشم، سطل هاي دو گوشه ي آن را خالي كنم، ظرف هاي كوچك تنقلات و قندان را پر كنم و ... 10 دقيقه كافي ست.آخرهفته يكمرتبه جارويش من كنم... و مي روم به سمت تلفن.

ماههاي اولي كه آمده بودم كانادا اين لحظه ي برداشتن گوشي تلفن و شنيدن بوقش برايم حساسترين لحظه ي روز بود. وقتي سرويس پيغامگيرت را از Bell Canada بگيري، اگر كسي برايت پيغامي بگذارد به جاي بوق ممتد، صداي منقطع بوق بوق را مي شنوي. من هر روز از سر كاربه خانه بر مي گشتم و يكراست مي رفتم سر گوشي تلفن و با هيجاني تب الود آن را بر مي داشتم و .... به صداي ممتد بوق گوش مي كردم و باور نمي كردم كه يك تلفن سياه رنگ پاناسونيك مي تواند اينقدر بي رحم باشد. بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. اينقدر بي فكر.

سه سال گذشته است. سه سال. تلفن را با ترديد بر مي دارم. صداي منقطع بوق آزارم مي دهد. بوق - بوق. نگرانم مي كند. انگار مي خواهد مجبورم مي كند تا به كسي يا جايي زنگ بزنم. مجبورم مي كند تا به ياد اورم كه بيرون از اين ديوارها آدمهايي حضور دارند كه مي شود باهاشان حرف زد. باهاشان قرار گذاشت و رفت سينما يك فيلم ديد. يا رفت جايي يك دوري زد. آدمهايي كه مي شود راجع به فجايع فلسطين باهاشان گپ زد و از قيمت بليط هواپيما خبردار شد. نمي دانم چرا بايد زنگ بزنم. چه بگويم؟ چه خواهم شنيد؟ ... بوق - بوق - بوق - بوق.

به صفحه ي كامپيوتر نگاه مي كنم و گوشي را مي گذارم وبا نوعي احساس سبكبالي گناهكارانه فكر مي كنم: بعداً پيغام ها را چك مي كنم، خستگيم كه در رفت به يكباره زنگ مي زنم به همه. عين موشي در سحر ماري، به سمت كامپيوتر مي روم ومي نشينم. مي نوازمش و مي نوازدم. نامه هايي كه مي خوانم. نامه هايي كه مي نويسم. يك قصه ي زيبا. يك نقد زهر آگين. يك طنز تلخ. عكسي از ايران. يك نقاشي از مونه. يك قطعه موسيقي. نامه هايي كه مي نويسم براي همه ي آنهايي كه ممكن است برايم پيغام بگذارند و يا نگذارند... يك صفحه ي سفيد در مقابلم گشوده است، موسيقي با صداي بلند در خانه مي پيچد و من سرم را برمي گردانم و به تلفن كه با صدايي دوستانه زنگ مي زند لبخند مي زنم.



Friday, May 3, 2002

........

به قطره آبي مي مانم كه شتك زده بيرون رودخانه، روي سنگي ... نه تابش خورشيد كه تبخيرم كند تا به چرخه حيات برگرداند و بازم گرداند به رود ... نه باراني كه بشويدم و مرا به اجتماع جوشان قطره هاي جاري ييوندزند ... منفصل ... منفصل از هستي در كنج خود افتاده ام. نه مطالعه، نه ورزش، نه ترجمه، تنها تسليم ... تسليم ثانيه ها كه تك تك كنان مي گذرند و مي شوند ساعتها و روزها و ماهها و سالها، و گذرشان تنها مرا قادر مي سازد به گفتن : ده سال گذشت... و من به عدد ده مي نگرم و نمي فهمم تفاوتش را با ده ماه و ده روز و ده ثانيه.... تو مي داني؟



Thursday, May 2, 2002

پاسخي به نامه ام

امروز صبح متن نامه اي را كه به دوست نديده ام علي (كه ساكن آلمان است) نوشته بودم گذاشتم در وبلاگ. اين جوابي است كه ”سهراب“ دوست وبلاگ نويسم كه ساكن جايي در اروپاست، برايم نوشت. نتوانستم اينجا نياورمش... مگر دستم بهت نرسد وروجك!

**********************************
سلام ليلی جان

من علی هستم. نامه ای که نوشته بودی همين يک ساعت قبل به دستم رسيد(يعنی به دستم که نه.به کامپيوترم رسيد) ليلی جان نوشته ای مي خواهی برگردی ولی پول نداری.خوب اينکه مشکل بزرگی نيست.من هم پول ندارم.ولی گور بابای دنيا هم کرده. تو برگرد.من تا اونجا که مي توانم چک بی محل مي کشم و بعد خرجش مي کنيم و بعدش من ميرم زندان و تو مثل ليلی که در عشق مجنون حاضر به هر کاری بود مي توانی هر هفته بيايی به ملاقات من تو زندان قصر... بعدش که من بعد از 20 سال از زندان آزاد شدم مثل فيلمهای قديمی ميام دزفول يا آبادان. دنبالت.فقط عزيزم اينجا هنوز سرعت اينترنت مثل همان چند روز قبل است(يعنی کٌند هست) اگر آمدی و اين اينترنت خسته ات کرد.به من نگويی: علی تو هم ديگه گند زدی با اين خط اينترنت. که من در اين مورد شرمنده هستم.
ليلی جان پس من منتظرت بمانم؟؟ خيلی دلم برات تنگ شده.

کوچيک تو: علی کوچيکه :)


Wednesday, May 1, 2002

سلام علي جان


حالت چطور است؟ همانطور فعال؟ همانطور مسئول ....
من خسته ام. از سفر ... از اجبارهاي اين زندگي ... از از دست دادن آنان كه دوستشان دارم
من خسته ام.

دلم مي خواست الا ن برگردم ايران ... ولي يك سري مشكلات احمقانه اما واقعي مانعند. سالهاي جواني دوست داشتم بيايم خارج و بي پولي مانع بود .. الان مي خواهم براي هميشه بروم ايران، عدم ثبات مالي مانع است. من پل ها را سخت پشت سرم خراب كردم و حالا باز هم بايستي حساب شده قدم بردارم ... اين زمان لازم براي گذار از يك وضعيت به وضعيت ديگر هم چيز خنده آوري ست ... هميشه با تلاش سخت ... مي رسيم. بالاخره مي رسيم ... ولي دير...در انتهاي سوته دلان، در امامزاده داوود، داداش حبيب حاتمي گمانم حكايت ما را مي گويد كه يك عمر دير رسيديم.

مي داني ... دوباره افتاده ام توي يك حلزوني ِ لغزان بي انتها كه به جايي، جايي در قعر مي رود ... مي دانم ... با اين ياس خواهم جنگيد. خواهم بر خواست و خواهم رفت. تا راه ما را كجا برد. بايد بيفنم دنبال ترجمه ... ازمطالعه ي سياسي افتاده ام بيرون ...چند ماهي ست.... ازبي حسي.

مي داني ... از خستگي اين حرفها را مي زنم. نگران نشو. من روند آرام و منطقي روزها را طي مي كنم و مي خندم و گريه مي كنم و اميد مي بندم و خشم مي گيرم و ... و باور مي كنم كه زندگي يعني همين. همين.

مي داني ... بودن در ايران خوب بود. يكجايي هست كه قلب آدم با احساس عشق و تعلق و سادگي مي تپد. يكجايي هست كه آدم براي خوابيدن و بلند شدن و سر يك سفره ي گلدار نشستن و سبزي خوردن و پنير و نان سنگك خوردن اينهمه دليل نمي خواهد. يكجايي هست كه بودن ساده و طبيعي ست. جايي كه مجبور نيستي روزهاي مرخصي ات را بيهوده بشماري و قيمت بليط هاي خطوط هوايي را دائم چك كني و هر تكه چيزي كه مي خري فكر كني: اگر برگشتم چي؟ ... يك جايي كه با دوستانت با يك كلام ساده قرار مي گذاري و مي روي سينما و مجبور نيستي وقتي بهشان فكر مي كني هي عقربه هاي ساعت را در ذهنت عقب و جلو كني تا ببيني بيدارند يا خوابند يا ... مجبور نيستي عكس برايشان بفرستي و ازشان تصويرهايي بسازي كه در يك ديدار ساده مثل بادكنك بتركند ... يك جايي كه هنوز، هنوز ليلاي وحشي خردسال، دن كيشوت وار، در پاي هر آسياب بادي عرف و سنت و اجتماع در خشمي تبدار در ستيز با اهريمنان خيالي است... ليلاي كودك ... ليلاي عاشق.

تا بي كران مي توانم بنويسم، از وطني كه دوستش مي دارم... تا بي نهايت....