Tuesday, May 29, 2012

امریکا Land Of Opportunity است. برای حیوانات قویتر که هست. شیرها و گرگها و پلنگها و روباه ها. برای انها هم که در کنار سفره ی دیگران می توانند سهم خود را پیدا کنند پُر بدک نیست... کفتارها و لاشخور و زاغچه ها و ... برای مگسهاو کرمهای گوشتخوار هم که هرجایی بروند می تواند بر روی هر جنازه ای چه دارا و چه ندار به هر حال نان روزانه ی خودشان را پیدا می کنند.




برای حیوانات دیگر قضیه شکلش فرق می کند. برای گوسفند ها و گاوها و مرغابی ها و غازها خوکها که در گله های بزرگ ازشان نگاهداری می شود و آغلشان برایشان ساخته می شود با اتشنشانی و درمانگاه و بیمارستان ... وبه صورت مرتب انتی بیوتیک بهشان می دهند تا دچار بیماری عفونی نشوند و Genetically Modified food می خورانند تا خوب و زود رشد کنند و به بهره وری برسند و واکسنشان می زنند و از این چراگاه به آن چراگاه می برندشان تا در وقت مناسب نقش خودشان را خوب بازی کنند و بشوند غذای ان حیوانات دیگر

اما قضیه شاید تنها وقتی ساده باشد که بپذیریم ... که گاو باید بشود بیف و خوک باید بشود پورک و گوساله، وِیل ... و اینکه گاو نمی تواند شیر باشد و شغال، اردک. اگر بپذیریم زندگی ساده تر می شود. و خوشحال تر.



سگ و گربه و اسب و موش هم لابد بسته به شانس و زرنگی خودش می تواند جای خودش را بین این دو دسته پیدا کنند ... اگر در شرق به دنیا بیایند می روند جزو دسته ی دوم و اگر در غرب به دنیا بیاید می تواند سر سفره ی گسترده ی هر شب بنشیند واز این همه خوشنود باشد.



مهم نیست از کدام دسته ای ... نه ... مهم این است که این همه را بپذیری.



***



من هنوز گریه می کنم. من هنوز مانند همان احمق رمانتیکی که هستم و همیشه بوده ام هر بار که به سوپرمارکت تمیز و مجلل  محله مان می روم یا دیدن ان محفظه ی کوچک شیشه ای که در ان خرچنگهای بزرگ را با چنگالهای با بند بسته روی هم تلنبار کرده اند و منتظر ند تا انتخاب شوند و به خانه ای بروند و زنده زنده در اب جوش بیفتند ... به گریه می افتم. هربار. و هر بار صورتم را به شیشه می چسبانم و به خرچنگها که می ترسند و بیهوده سعی می کنند عفب عفب بروند می گویم که من هم در بند هستم که من هم منتظرم و ساعت من هم و ساعت همه ی اینها که اینجا هستند هم فرا خواهد رسید. و مچ دستهایم را نشانشان می دهم ... و جای بندها را که نمی بینند. بهشان می گویم که اسم من لابستر نیست ... نمی دانم چی هستم ... به من می گویند سرباز وظیفه یا Civilian casualty یا Collateral Damage یا Hero یا شهید یا قاتل یا انقلابی یا خرابکار یا تروریست یا مصلح یا مخرب و یا  کارمند  یا کارگر یا خرده پا و مرا هم به وقتش Serve میکنند. به وقتش.


و هر بار به دیدن خرچنگها که با بی اعتمادی چپ چپ نگاهم میکنند و در دلشان می گویند: «برو پی کارت و ادای شهدا را در نیاور ... تو از ما نیستی .. از انهایی» به خودم می گویم که دفعه ی بعد از یک مغازه ی مخصوص سبزیخواران خرید خواهم کرد و هر بار و هربار. یادمان باشد من ادم رمانتیکی هستم ... اما احمق نیستم...می پذیرم. از همان مغازه خرید می کنم طبعا ... شاید چون   گوشت و سبزی اش تازه است.


***

قضیه در پذیرفتن است چرا باید خودمان را معطل کنیم که ایا این «mussels »  که فروشنده با غرور می گوید که «زنده اند» و «در یخ می گذاریمشان تا تازه بمانند و بشود زنده زنده در اب جوش ریختشان و خوش طعم شوند» ذهنمان را مشغول کنند و یا ان ردیف ردیف گلهای زیبای معطر -که کارگر حسته ی مکزیکی دسته دسته از ماشینی پایین می گذارد ودر نگرانی برای خزج دفتر و مدرسه و درمان بچه هایش حتی نمی تواند به این فکر احمقانه مبتلا شود که چرا انسانها حق دارند گلها را به صورت انبوه تولید کنند و به صورت انبوه قبل از رسیدن به وقت خودش و مردن به وقت خودش، بچینند و بیاورند و در اتاقهاشان بگذارند تا فضایشان معطر و رمانتیک شود ... و شعرهای عاشقانه بگویند و کتابهای روشنفکرانه بنویسند.


***



 من  چه خوب کالیگولا را درک می کنم که فرزندان ادمها را جلویشان سر می بُرَد و در چشمهاشان نگاه می کند تا ببیند که چطور بین ترس و فرمانبرداری و هراس از دست دادن موقعیتهاشان مثل شب پره بال بال می زنند.



***



در امریکای شمالی خوشبختی همیشه مشابه هویجی که جلوی روی قاطری اویزان کرده اند دست یافتنی ست ... به اندازه ی لاتاری که هر هفته می توانی ببری ... New Idea که می توانی ثبت کنی و کسی شوی ... سهامی که جایش را در بازار سهام پیدا خواهد کرد ... و هویج تکان تکان خوران می رود و ما همه به دنبالش .



و که می داند ... شاید این هفته این من باشم که به در Land Of Opportunity به خوشبختی می رسم.



***

من خواب می بینم که لاتاری برده ام و همه ی خرچنگهای بازار را خریده ام ... و رهایشان کرده ام در ابهای بی نهایت..


در لابی هتل در اورلاندو. هوا بارانی است و گرم.
دو روز بودن در اورلاندو برای یادآوری اینکه امریکا چقدر جای مزخرفی است کافی ست!

 کشور جنگ و تفریحات ناسالم و اقتصاد بیمار.


Thursday, May 24, 2012

من حمام می کنم .. در اتاقش با قطارهایش بازی می کند ... بلند می گویم:‌مامی بیا جیش کن ... می آید ... تب دارد و چشمانش نشان می دهند .. می گوید: «آی ام فایند!» و وقتی می بیند من همچنان منتظرم می گوید: "می خواهم بیبی باشم. نمی خواهم بیگ بوی باشم". و دلیلش این است که همچنان از پاتی رفتن بیزار است.




می گویم که برای من همیشه بیبی است ... همیشه... با پاتی یا بی پاتی.

چشمهایش برق می زنند. روی پاتی می نشیند و جیشش را می کند ... فلاش می زند و بر می گردد پیش قطارهایش.



Friday, May 4, 2012

کله دنگ دنگ می کند

سی دی منتخبجات فرخزاد/فروغی/داریوش هم اصلا کمکی نمیکند
نه یکی هست منو برداره ببره امامزاده داوود
نه امامزاده داوودی اصلاً طرفای این خراب شده هست

آنوقت می گویند مهاجر و دغدغه؟!
یاد این نوشته افتادم و نک و نالهای قدیم



Thursday, May 3, 2012

مهاجرت برایم شده است مثل کابوسی که تمام نمی شود. مثل یک خواب بد که هر چه در ان از این پرتگاه و ان دره پرت می شوی بیدار نمی شوی ...

خودت را سختر تر و بیشتر از بالای هر بلندی ای به پایین پرتاب می کنی بلکه بیدار شوی.
بیدار نمی شوم. می بینی.

شاید این در خواب بودن، در خواب ماندن از هراس بیدارشدن بود ... و دیدن اینکه تو دیگر در کنارم نیستی ... هراس از این رخت و خواب و خورد و بــُرد بدون تو ... که  کابوس همین روزهاست .

شاید طلسم قضیه در همین جاست.

بیدار نمی شوم.
آرام نمی شوم.