Wednesday, July 20, 2011

به خودش می گوید "یایا".
می گوید: «یایایِ مامان.»
می گوید: «یایایِ بابا.»
شیر می خورد (هنوز شیرش می دهم ... نتوانسته ام خودم را از شیر دادنش بگیرم)
می گوید: «یایایِ مامان بابا»

و می دود و تلفن را می آورد و با لحنی تحکم آمیز می گوید: «بابا!»
می گویم: «حالا بابا می اید.»
کمی بعد صدای در می آید از جا می پرد و جیغی می کشد و تکرار می کند: «بابا! بابا!»

و به پدرش با لحنی آرام و مهرآمیز و خوشامدگویانه می گوید: «بابا.»

مکالماتمان با ترکیب مکرر "ب-ا" و "ی-ا" و "م-ا" شکل ی گیرند ... و عجیب است که همین کافی ست.

بعد با هم اب هویج و لبو می گیرند و می خورند و کشتی می گیرند.

دیرتر که می شود می گوید: ‌«بای بای بابا!»
می خندیم. پدرش می گوید:‌ «یعنی من بروم؟»
دست مرا می گیرد و به طرف اتاق خواب می برد که شیرش بدهم و بخوابانمش.
با لحنی آرام اما محکم می گوید: «بای بای بابا!»

دست مرا محکم می گیرد که می دانم به معنی آن است که: «تو بمان.»
از پشت پنجره با پدرش که می رود بای بای می کند و برایش بوسه می فرستد.

می میرم برایش. هر روز بیشتر از دیروز.




Saturday, July 16, 2011




دور مانده ایم از هم.
روزها نتوانستند و ماه ها نتوانستند و سالها هم نتوانستند و شهرها و کشورها و قاره ها نتوانستند چیزها را در میان ما تغییر دهند ... تغییر شکل شاید اما در ماهیت ... نه.
حالا اما صدایت دیگر فقط اندوهگین است. خشمگین نمی شویم و نیازمند نمی شویم و تندخو نمی شویم و حتی سرخورده هم نمی شویم... بعد از سرخوردگی ای به وسعت سالها.
حالا صدایت فقط اندوهگین است.

من ... اندوهگین نیستم شاید ... با یوسف و کار و روزها که به سرعت برق می گذرند .... نه من اندوهگین نیستم اما آنچه که بینمان گذشته است مثل بالهای پروانه ای در دلم بال بال می زند. هنوز.


Friday, July 15, 2011

یکجورهایی یک چیزی مثل آنتی ویروس درم ایجاد شده است ... بعد از سالیان سال مبتلا بودن به تو ... یک چیزی مثل انتی-تو.

دلم برایت تنگ می شود و در میانه ی این روزمره گی که به آن دچارم و رفتن از کار به یوسف و از یوسف به کار یادت می افتم ... و رنگ لحظه تغییر می کند ... و احساساتی می شوم و خیالباف می شوم ... بعد دلتنگ می شوم ... و دلتنگی تبدیل می شود به نوعی بد عنقی ... به یوسف کم توجهی می کنم ... یا وقتی از سر شرارات در خانه خرابکاری می کند سرش داد می زنم ... بعد می نشینم و در آغوشش می گیرم و تکانش می دهم و برایش شعر می خوانم و می فهمم که تو باز آمده ای و من باز بیمارم.

حالا اما یکباره، یکباره و بدون تلاشی در نیمه های شب از خواب می پرم و همه ی آنچه که در آن سال کذایی آخر بینمان رفت مثل یک وزنه ی سنگین رویم می افتد ... به پهلو می چرخم ... برای چند لحظه ای انگار توان کشیدنش را ندارم -هه! بعد از این همه سال- و بعد همه چیز تغییر می کند. بدون اینکه من تلاش کنم و یا به چیزی چنگ بیاندازم.

شانه بالا می اندازم ... در نیمه های شب ... و همانطور که مراقبم تا یوسف را که همچنان روی تخت کنار خودم می خوابانمش بیدار نکنم ... آن حس گنگ خواستنت را دیگر در خودم پیدا نمی کنم. . همه گذشته مان انگار مانند سیلابی از روی من گذشته و همه ی خوابها و خیالها را با خودشان برده است.

می خوابم. راحت.

یکجورهایی یک چیزی مثل آنتی ویروس درم ایجاد شده است ... بعد از سالیان سال مبتلا بودن به تو ... یک چیزی مثل انتی-تو.


Thursday, July 7, 2011

من باز عاشق می شوم
تو باز دلگیر
و من خیال می کردم از این بیشتر نمی شد که دلگیر شد
آنقدر که تو هستی

من باز عاشق می شوم
و نمی بینمت تا کنار دیوار با بازوهایم محاصره ات کنم
و راست در چشمهایت نگاه کنم و بگویم که این همه
اگر نه خواسته ی تو که بایسته ی آنچه هست که در میان ما گذشته است

قرارمان این بود که عاشق بمانیم
من هستم.
.همچنان

تو دلگیری
همیشه