Saturday, November 29, 2008

در یک زندگی دیگر در یک جای دیگر من عاشق دختری هستم که تنها یکبار دیدمش دخترکی که نه صدایش را به خاطر دارم و نه لبخندش را ... تنها برق نگاهش را ...
و خاموشی هوشمندانه اش را.
دختری بسیار جوان.

حالا گاهی می شنوم ... نه ... حس می کنم که دل داده است یا بریده است ...
که غمگین است گاهی یا سرگشته ... و خوشحال می شوم.
که هست.
یکجورهایی یقین دارم که حقیقی است ...
یکجورهایی یقین دارم که خواهد رفت (اه ای یقین گمشده ای ماهی گریز!).

می دانی ... تا امکان دختری با آن چشمها و آن دستها هست ... هر جای دنیا که باشد ... با هر که باشد ... دنیا جای بدی نیست برای زندگی.

*****

پانویس:

وقتی دیدمش -سالها پیش- که دیگر حس گرگ پیری را داشتم. خسته و پر از زخم ...
وجودم را دندانها ی تشویش و بیزاری و فاصله ریش ریش کرده بودند.
تازگی اش اتاق را پر کرده بود ... در میان همهمه ی گفتار دیگران.
نمی دانم درست به یاد می آورم یا نه اما گمانم موهایش را بافته بود ...
یا شاید من دلم می خواست که بافته باشد ...
یکجور سادگی غریب و زیبا ...
و آن حس هیجان آور ناشناختگی ...
امکان ...
نا امنی ...
تناقض ...

و من همچنان دلبسته ی توی نامراد بودم و سرگشته ...
فکر کردم: افسوس!


Friday, November 28, 2008

سارا در پاگردش من را فرستاد پیش الیاس

این را خیلی دوست داشتم:

تمام عمر گريخته‌ام
از دست سايه‌اي كه مرا به تاريكي مي‌كشاند
و با انگشتانش آرام آرام روحم را مي‌خراشید
تنها بهانه‌ام جست و خيز ِ ماهي كوچكي بود
كه آوازهاي كودكي‌ام را زمزمه مي‌كرد.
امشب اما
دانستم
سايه‌اي را كه از او مي‌گريختم
و تمام عمر به دنبالش بودم
همين ماهي كوچكي است كه در سينه‌ام خانه دارد.




****


این که من را کشت





****


Monday, November 24, 2008

شاید چیزها بدون اینکه من بدانم چرا، اتفاق می افتند
شاید چیزها بدون اینکه من بفهمم چرا، اتفاق می افتند
شاید چیزها ناگهان اتفاق نمی افتند بلکه در رنجیره ی پیوسته ی موجودیت چیزهایی که من نمی دانم که هستند یا نمی فهمم که هستند - و حتی اگر ببینمشان چرایی شان را نمی فهمم- محقق می شوند و من درگیر حلقه حلقه های این زنجیر می شوم و نمی بینمشان و غافلگیر می شوم ... آنجا که جاده ناگهان پیچ میخورد ... همچنان ...

شاید من توانسته ام برای سالها به پشت سر نگاه کنم و فکر می کنم که چطور چیزها به آن صورتی در آمدند که در آمدند ...

اما تنها یک Glance ... یک گذر کوتاه ... یک مکالمه که شاید به جمله ای خلاصه می شود ... کافی است تا چیزها معنای خودش را باز پیدا کنند ... و جای خودشان را ...

***

یادت باشد ... آنجا که فکر می کنی چیزی را از دست داده ای ... دوستی را ... معشوقی را ...
همراهی کسی که را که شاید معشوقش می پنداشتی ...
آنکه در نهان دوستش می داشتی ...
تاب نگاهی یا طنین صدایی...

چیزی دیگر به دست آورده ای ... خواسته ای و یافته ای و تصاحب کرده ای ..
بی آن که بدانی ....
یا بخواهی.
آزادی ات را.
در مفهوم مطلقش

قدرش را بدانیم.


Monday, November 17, 2008

باید به یاد خودم بیاورم که هر چیزی دلیلی دارد ...

***

یکی نیست دلیل چیزها را برایم بگوید ...
در تورنتو که نیست ...

***

می گویم: احساس می کنم که برای این بچه که می آید آماده نیستم ... هنوز بزرگ نیستم ... کودک درونم بزرگ نشده است ... ااز همه ی آنچه در پیش روست می ترسد ... همه چیز را تغییر خواهد داد ... آیا خواهم توانست؟

صدایت خوب نمی اید ... اشکال از خطهایی است که باد آنها را قطع می کنند گمانم ...
می خندی و چیزی می گویی در باب معصومیت و مظلومیت خودت ... ۱۵ سال پیش ...
نمی شنوم چه می گویی ولی آنقدر لحنت را دوست دارم ... این لحن آشنای سالهای دور را که هیچ کلامی نمی تواند حسم را تببین کند و یا تغییر دهد ... و به صدایت گوش می دهم ... و می خندم. بلند.

نمی دانم دقیقا چه می گویی. می خندم: هه! فرق می کرد پسرک ... آن سالها خارج از آنچه که بود ... خارج از آنچه که بودیم چیزی برایم وجود نداشت ... من همه چیز را می پذیرفتم ... من برای هر چیزی آماده بودم ... چیزها بودند که انگار آمادگی مرا نداشتند ...

برای آنچه که هستم ... آنچه که باید باشم ... آنچه که لابد خواهم بود آماده نبودم ... نیستم ... و شاید هرگز نباشم ...

ارتباطمان قطع می شود. دوباره تماس نمی گیری ...دوباره تماس نمی گیرم ... یکجوری احساس گناه می کنم از اینکه هنوز اینقدر دوستت دارم ...


***

بچهک وول وول می زند و لگد می زند و به امعا و احشایم فشار می آورد ... روی مبل می نشینم و هر نقطه از شکمم را که بیرون می زند و سفت می شود (حالا یا مشتش است یا پایش ...) به نرمی با انگشت فشار می دهم ... بیشتر فشار می دهد و بیشتر بیرون می زند ... وروجک لجباز است. خدا به دادم برسد.

***

تازه فهمیده ام که بچهک بلوچ است. به پدرش می گویم بیا اسمش را بگذاریم «بلوچ» ... یا مثلا Middle name ش را (اینجا یک میدل نیم هم برای بچه می گذارند) ...
بین اسمها غلت می زنیم و همان یک اسم که انتخاب من است همچنان زیباترین آهنگ را دارد ... اما فقط به فارسی ... به انگلیسی پیغمبران معلوم الحال بنی اسرائیل را به یادم می آورد که یهوه ی قدرتمند را پرستش می کردند ... و خداوند به یکیشان - که پشتش را به زمین رسانده بود- برکت جاودانه می بخشید و برای دیگری -که عزیز سلاطین ظالم مصر بود- پیرزنی را جوان و شهوت انگیز می کرد و فسق و فجور آن دیگری را -که بث شیبا را به تصرف خود در آورده بود- لاپوشانی می کرد ...
این از هر کاری سخت تر است ... می ترسم بچه تا زبان در آورد به ریش من و تضادهایم بخندد ... که نشانه هایشان همه جای زندگی ام ریخته اند.

***

برنامه ی یک سفر دارم ... دو هفته ی دیگر ... پدر بچهک نگران است ... از سرمای مونت ترامبلان ... از ۷- ۶ ساعت در ماشین نشستن ... آنهم در ابتدای ماه آخر ...می خندم. شاید بچه بالای کوه (حالا اگر بشود ۸۵۰ متر را کوه دانست در این خراب شده ی همسطح دریا) به دنیا آمد!
مشکل ارتفاع نیست ... سرماست.


Thursday, November 13, 2008

این نوشته را آیان سال ۸۲ نوشتم ... ۵ سال پیش ...
ترس برم می دارد ...



يك خانه ي كوچك. يك مرد كوچك ... با دستهاي بزرگش كه عين شاخه هاي يك تاك نحيف روي همه چيز را مي پوشاند. يك حوض كوچك كه در آن ماهي هايي به بزرگي نهنگ وول مي زنند و باله هايشان از لبه هاي سيماني آبي رنگ حوض آويزان است ... باله ها كه زير آفتاب داغ ظهر شهر دل دل مي زنند. كودكي در حياط بازي ميكند. كودكي كه صداي خنده اش هر صدايي را خاموش مي كند. قدش تا خود آسمان مي رسد و روي همه چيز سايه مي اندازد. روي من. روي تو. روي آن حس مبهم كه نيمه هاي شب بيدار نگاهم مي دارد ... يك زن در خانه در حاشيه ي قالي ها راه مي رود. در شكمش چيزي دردناك رشد مي كند. نگران خرده ريزهايي است كه همه جا را پر كرده اند. نگران سرآمدن وقت ها. آدمهايي كه مي آيند و مي روند. آدمهايي كه هستند و خواهند بود.صداها و سايه ها .... در چهارچوب خالي اين تصوير نگاه كن: آن زن من نيستم.

شاید از همان چیزی هراس دارم که هست ...
اینجانه ... شاید
حالا نه ... شاید
یک جایی هست ...
خواهد آمد.
نمی دانستی؟


Monday, November 3, 2008

از مامهر رفتم پیش یاشار ... یعد از مدتها ... و اینرا دزدیدم ...

دور كه هستم از تو
چقدر تهي ام،
چه اندازه تنها

باتو كه هستم
چه اشتياقي دارم
براي فرار.

از راجرمگاف
***

پانویس اول: خوشحال نشو! هر چقدر هم که عمومیت داشته باشد این ... شامل حال تو نمی شود ...


پانویسِ اول پانویسِ اول: گمانم شاعر "به تو" بود که می گفت:

آغاز جداسری شاید از دیگری نبود!


***

پانویس دوم: حالا که بعد از سالیان سال ... باز یاد گرفتیم که با هم حرف بزنیم ... شاید برای همیشه از هم دور افتادیم ...
دلم می شکند. باز.

پانویسِ اول پانویسِ دوم: ... و باز تو همان دوست هوشمندی میشوی ... که به او دل بستم ... و از دستش دادم ...
حالا باز اگر بهت دل ببندم؟