Tuesday, April 29, 2008

یکشنبه اول اردیبهشت
از خواب بیدار میشوم. از خواب بازگشت هم.
برگشته ام. به تمامی.

****
سه شنبه سوم اردیبهشت
پتو را روی سرم می کشم و چشمانم را می بندم. عجب! سیاهی از تو خالی است. یکدست است و تیره. آن زمینه ی تیره رنگ که جولانگاه حضور توست ... و من گاهی کافی است تا چشمانم را برای یک آن ... یک لحظه ببندم و بازگردم به آنجا که تو هستی ...اصلا تاب و تبی را در خود پناه نمی دهد.
نمی ذانم در میانه ی کدام خواب ... با کدام خواب از سرم پریده ای.
یکجوری می ترسم ... این چند ماه گذشته باز به حضورت عادت کرده ام ... به دلتنگ تو شدن ... به انتظار صدای تلفن.

نیستی. یکباره مثل مستی از سرم پریده ای باز.
اشتباه نکنم همه ی این دردسرها از تو نیستند .... تودنت ... خواستنت ... رفتنت ... نخواستنت ... همهی حال های محالی ... گمانم این همه از حال و هوای تهران است.

امروز: سه شنبه ۱۰ اردیبهشت
خنده دار است اما گمانم هر شب در یکهته ی گذشته خوابت را دیده ام. در همه ی این خوابها خاموش هستی و نگران. در همه ی این خوابها دوستت دارم ... و باز همیشه به بک دلیلی باید از انحایی که هستی، که هستیم بروم. می روم. خالی. آرام. تلخ. اما آنکه هراسان است من نیستم.
در تمام روزهای هفته بلند می شوم. گربه ها را غذا می دهم. بدو بدو کارهایم را می کنم و هیچ چیز ذهنم را مشغول نمی کند. خالی. خالی.
خوابهایم اما پرند از تو.
از خودآگاهم رفته ای گمانم ... از ناخودآگاهم نه ... خیلی فرقی نمی کند. دیگر حضورت رنجم نمی دهم ... نه ... شاید حتی یکجورهایی لحظه ام را غنی می کند. حلا برای اولین بار به تو می گویم: می خواهم که باشی. همینجا که هستی. بمان.


****

پانویس اول: خودمانیم ها ... ۲۰ سال لازم بود تا من بتوانم به خیال کسی بگویم: بمان! آنهم ۱۰ سال بعد از رفتم خودش. این اولین درخواست «تضمین» من است از تو. از همه!


Wednesday, April 16, 2008

به تو می گویند که تغییر چیز خوبی ست. مزخرفاتی می گویند مثل: «چیزهایی هستند که ما خودمان از آنها مطلع نیستیم ... زندگی در وقت لازم می آید و آنها را تغییر می دهد ... و ما شاید سالها بعد می فهمیم که همه ی آنچه گذشته است به "صلاح"مان بوده است.» و از حضور نیروهایی در اطرافت خبر می دهند که تو را و زندگی ات را راه می برند شاید بی آنکه بدانی.

***
این هراس که در تو هست در من به بیزاری می نشیند. و خشم. می گویم: «من نمی ترسم.» و من می پذیرم که زمان گذشته است. که ما گذشته ایم.من تغییر را می پذیرم. که "من" باید تغییر کند ... حالا اگر نه من، که نگاه من و نحوه ی بودن من ... این منِ درمانده ی زخمی...

من تغییر را دوست می گیرم ... می خواهم که تو را جور دیگری بخواهم ...من گیج می شوم و خسته می شوم و به در و دیوار می خورم. من از تو بیزار می شوم ... و از خودم بیزارتر.

شهرم را و کارم را و دوستانم را و عشقهایم را و کتابهایی را که می خوانم را و همه و همه را ترک می کنم ... لباس پوشیدنم را ... چایی خوردنم را ... ورزش کردنم را تغییر می دهم ... کافی نیست ... و من سالها مثل یک دونده ی ماراتن بر خلاف همه چیز می دوم ... بر خلاف خودم ... نفس زنان.

***
سالها گذشته است. من در آینه به زن می خندم: «هاها! آخر عوض شدی.» و تلخکامی ام را از سرخوردگی های دخترک جوان و سرکش پنهان می کنم که از این زن آرام و خسته بیزار است. من شانه بالا می اندازم: «چاره ای نبود! باید تغییر می کردی .»

من به دوستان می خندم. به دلقک می گویم: Hopeless Romantic! و فکر می کنم نازلی با آن تصورش راجع به عاشقیت و همراهی عجب کوچولو ست ... ... من فکر می کنم: «آخر تغییر کردم.» و به دخترک زبان در می آورم.
و من حس می کنم که بزرگ شده ام. آخر.

***

حالا برگشته ام. هواپیمایی سوار شده ام و برگشته ام تا همه ی آنچه که دوست داشته ام ... همه ی آنچه خواسته ام و از آن روبرگردانده و رفته ام را پیدا کنم ... عجیب نیست ... هیچ چیز همان نیست که بود ... همه چیز تغییر کرده است. همه چیز ...
شاید جز من.

و من نه تو را پیدا می کنم -در این مرد جاافتاده ی خوشپوش که جای خودش را در خانه اش، در شهرش، در دوستانش، در محیط کاری اش به خوبی تعریف کرده است- نه حتی سایه ی آن دختر جوان عاشق پیشه را.
می دانی شاید همه می توانند به اینکه هست ... به اینکه هستند ... به اینکه هستیم نگاه کنند و فراموش کنند که این همه چگونه شکل گرفت ... از کجا آمد و اکنون در میانه ی کدام راه است و به کجا خواهد رسید ... همه ... حتی خودت.
همه می توانند فکر کنند که این همه از ابتدا معلوم بود و معین بود ... این من که هستم ... و این تو.
من اما نمی توانم.
تو دست مرا می گیری و من به یاد می آورم. گام به گام این راه را که ما را رسانده است به آنچه هستیم.

***

از میدان هفت تیر قدم زنان می گذرم ... به سمت خانه ... هر روز ... و فکر می کنم که چطور ما همه چیز را از شکلی که داشت انداختیم تا به این شکلی در آیند که در آمده اند ... و چگونه تلاش کردیم که فراموش کنیم.

***

آیا فراموش کرده ایم؟
پذیرفته ایم؟
رفته ایم؟

***

پشت در چیزی پاپا می کند. من پنجه هایش را که بر در کشیده می شوند می شنوم. من روبروی تلویزیون روی مبل سرخ رنگ می نشینم بی آنکه هیاهویی که بر صفحه ی آن می گذرد را بشنوم .... و وسوسه می آید. وسوسه.




به یاد «مریم فیروز» ... نوشته ای از عفت ماهباز


Monday, April 14, 2008

روزها را بشمریم

پریروز غمگین بودم
دیروز خسته
و امروز خشمگین.

می بینی چقدر دوستت دارم؟


Saturday, April 12, 2008

... O Darkened One ...

خـُب ... باز هم ...
لئونارد کوهن می گوید: «و باز من برمی گردم -یا برگشته ام- به Boogie Street » ...

می گوید:

O Crown of Light, O Darkened One
I never thought we’d meet
You kiss my lips, and then it’s done
I’m back on Boogie Street

خوب است که من تورنتو هستم ... آی ی ی ی تورنتو ... «بوگی استریت»ت کجاست ...

and then it's done ...شعر را گوش کن ... نمی دانم شاید انگلیس خواندن هنوز برایت سخت باشد... من اما حس می کنم که برای فهمیدن ان به زبان نیازی نیست ...:

A sip of wine, a cigarette
And then it’s time to go

و باز وقت رفتن است ...

         or          click to listen




O Crown of Light, O Darkened One
I never thought we’d meet
You kiss my lips, and then it’s done
I’m back on Boogie Street

A sip of wine, a cigarette
And then it’s time to go
I tidied up the kitchenette
I tuned the old banjo
I’m wanted at the traffic-jam
They’re saving me a seat
I’m what I am, and what I am
Is back on Boogie Street

And O my love, I still recall
The pleasures that we knew
The rivers and the waterfall
Wherein I bathed with you
Bewildered by your beauty there
I’d kneel to dry your feet
By such instructions you prepare
A man for Boogie Street

O Crown of Light, O Darkened One

So come, my friends, be not afraid
We are so lightly here
It is in love that we are made
In love we disappear
Though all the maps of blood and flesh
Are posted on the door
There’s no one who has told us yet
What Boogie Street is for

O Crown of Light, O Darkened One
I never thought we’d meet
You kiss my lips, and then it’s done
I’m back on Boogie Street

A sip of wine, a cigarette
And then it’s time to go



Thursday, April 10, 2008

به مریم و آذین و سایـــــه که بدحالی هایم را تحمل کردند ... اگر نه بد قلقی هایم را ... که شاید نشانش را ندیدند ...
و حال و هوای کافه دیپلمات در غروب یکی از روزهای عید


خُب گمانم که برگشته ام. و حالا از قرار هیچ چیز نمی تواند مرا از اینجا که هستم تکان دهد. همه چیز همان جا هست که باید باشد ... که خودم خواستم که باشد .... و تو.
حالا گیرم که تکه پاره هایم جابه جا ریخته اند.

خنده دار است شاید، که اینجا نشسته ام و نوشته های قدیمم را می خوانم ... یادها را مرور می کنم ... و تو را به یاد می آورم ... برای اینکه بتوانم این لحظه را بگذرانم ... این لحظه که در آن هیچ چیز ... هیچ چیز معنایی ندارد ... و جایی ندارد ... و من باز نشانه ها را گم کرده ام. به تمامی. چیزی هست که باید به یاد بیاورم. چیزی هست که باید این همه را به یادم بیاورد. و تو را.

نیمه شب بیدار می شوم: «کی اینجا رسیدم؟» و بیدار می شوم: «خودت خواستی.» و باز بیدار می شوم. به یاد دارم که نخواستم ... «و کی همه ی این چیزها که هستند و برای خودشان جا دارند و معنا دارند و حس دارند و حوصله دارند یک به یک مثل حلقه های این زنجیر به هم در آمیختند و این لحظه را خلق کردند ... این را که من هستم؟»
... لزوم این لحظه را ...
قطعیت ... حتمیت ... یا هر کوفت دیگری را که معنای این لحظه است ...
چیزی که همه ی آنها که دوستشان می دارم سلامتش می دانند ... یا چیزی همسنگ آن.

می خوابم. یاد گرفته ام که دنبال جواب نگردم. یاد گرفته ام که روبرگردانم و بروم... مهم نیست کدام طرف ... کجا ... آن سمت باشد که سمت تو نیست کافی ست.

*****

می گویم: «در همه ی آن چه هست، آن چه رفته است و آنچه که هرگز نبوده است نقش من چیست؟» شاید همین که من زشت هستم ... و ناهنجار هستم ... و به معتقدات تو بی اعتقادم ... به خدایت ... و به آنچه که تو را به همه ی این تصویری که در اطرافت ترسیم شده است تا معنای تو را کامل کند متکی می سازد... ناهمسازی خانواده ام ... که هیچ یک از آدمهایش به آدمیزاد -از آن دست که تو تعریف می کنی- نمی مانند ... خاستگاه طبقاتی ام ... شخصیت پسرانه و زمخت و نخراشیده ام.
خودم از طنین صدای خودم جا می خورم. نوعی آرامش بی قید ... از خودم می پرسم: «هاه! بالاخره!» به سمت تو می چرخم.
تو هیچ نمی گویی. با نوعی ناآرامی تلخ پشت فرمان جابه جا می شوی. بی قرار. خاموش.
رنگ و رویت عجیب تیره است. چیزی در تو هست که با آن آشنا نیستم و بی قرارم می کند. چیزی جدید ... و دوست داشتنی.
تلخ.

می گویم: «من شبها خوب می خوابم ... باید خوب بخوابم ... چرا که این، انتخاب توست.»
شانه بالا می اندازم ... من رفتنت را پذیرفتم. همین.

می پرسم: «چطور می توانیم اینقدر ... تا اینجا غمگین باشیم ...» به این چهره ات عادت ندارم. بیتابم نمی کند ... یا بی قرار ... غمگینم می کند. خدایا کی همه ی چیزها ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار سنگین تر شدند ...و خاکستری تر.
در میانه ی این لحظه که به شدتی باور نکردنی از حسی دردناک، از چیزی به یکدستی و ضخامت غم، in its abstract meaning تاب بر داشته است، مکث می کنم: «هه! خودت را توجیه می کنی؟ برای که؟»
و به یاد می آورم ...
تو رفته ای.