Monday, November 4, 2002

......

از خواب كه بلند مي شوم هنوز خسته ام. شب بچه ها آمده بودند تا فيلمي از تورناتوره به نام Malena را با هم ببينيم. دير وقت خوابيدم. خانه تا حدي به ريخته است. مي نشينم پاي كامپيوتر و وبلاگ را باز مي كنم. نظرات را مي خوانم. نمي دانم چه بنويسم. قبلاً وقت مي گذاشتم و به هر نظر فكر مي كردم و به آن جواب مي دادم. الان اصلاً حرفم نمي آيد. پويا نوشته است راجع به آگاهي، نادر بكتاش كه قطعاً اشاره ي من را به نياز ما به متفكريني مثل دوبوار و كامو خوانده است، با آن شخصيت يكسو نگرش نوشته كه هردوشان مزخزف مي نويسند، بادبادك، امير، سهراب، زهره، عرفان ... اي-ميلي هم دارم از دوستي به نام اصلان كه بايد جواب دهم، از شيربد، از سارا، رديف اي-ميل هاي مربوط به آهو. امروز نمي توانم. حرفي براي گفتن ندارم.

نگاهي به چند وبلاگ آشنا مي اندازم و مي روم سراغ شستن ظرفها. مامان زنگ مي زند. نگران است. خبــر را از برادرم شنيده است. نگران است. گوشي تلفن را با شانه ي راستم نگاه داشته ام و در حين شستن ظرفها همينطور سرسري جوابش را مي دهم و حداكثر تلاشم را مي كنم تا با همان لحن شاد و پر انرژي كه از من سراغ دارد حرف بزنم. موفق نمي شوم. گيجم مي كند از بسكه يكريز از همه مي گويد. مي آيم خداحافظي كنم كه بي مقدمه مي گويد: برگرد ايران مامان. نمي خواهد آنجا بماني. دست راستم ناخودآگاه چنان فشرده مي شود كه ظرف بلوري نازكي كه در دستم دارم با صداي تردي خورد مي شود و خُرده شيشه ها پخش مي شوند كف ظرفشويي. خُرده شيشه هايي به رنگ قرمز.

آخ ... هول مي شود: چي شــد مامان. به دستانم كه از خورده شيشه پوشيده شده اند نگاه مي كنم. هيچي ... يك ظرف شكست. نگران مي شود: خُرده شيشه توي پايت نرود. دندانهايم را بر هم فشار مي دهم: تـوي دستــم شكسـت مامان . مشتـهايــم فشرده مي شوند و آب سرخي را مي شويد و مي شويد و باز هم خون دستهايم را مي پوشاند. فكر مي كنم: كاش مي شد قـلـبــم را زير اين اب مي گرفتم. كاش مي شد خُرده شيشه هاي آن چيني نازك شكسته را يك به يك از آن بيرون كشيد و رد سرخ آب را نگاه كرد. يكي يكي. مامان بلند مي گويد: چي شد آخر؟ مي خندم. فكر مي كنم اگر منظره ي ترسناك اين ظرفشويي و اين دستهاي خون آلود را مي ديد از حال مي رفت. يا شايد هم اگر آنچه را كه از ذهنم مي گذشت.

الان نمي توانم برگردم مامان. الان نمي توانم. دستانم را زير آب باز مي كنم. آب هنوز سرخرنگ است. خون كه بند آمد برمي گردم. فرياد مي زند: كدام خون؟ مي خندم: خون اين دستـهــا ديگر ... اما اين دست نيست كه به آن مي انديشم.

No comments: