خواب
ايران هستم. همه جا همان شلوغي معهود به چشم مي خورد. خيايانها، پياده روها. از يك چيزي فراريم. مي رسم به مكاني مثل يك زيرگذر طولاني. نيمه تاريك. هراسانم. يك چيزي هست كه مي خواهد مرا نابود كند. يك چيزي دنبالم است. مي ترسم از ان. نمي دانم چيست. احساس جانور كوچك خسته اي را دارم كه مي داند همين الان جانور بزرگتري مي خوردش. پنهان مي شوم در جايي. مي دانم كه بي فايده است. در كنار ديواره ي كوتاهي كه از اختلاف ازتفاع دو سطح شيبدار ايجاد شده است ... در يك تاريكي عجيب روي زمين خاكي دراز مي كشم. اما مي دانم كه الان خواهد امد. و مي دانم كه مرا خواهد ديد. مي ترسم. براي يك لحظه از ذهنم ميگذرد كه خودم بروم به دنبالش. كه از اين انتظار بهتر است. از اين ترس.
از يك دهانه ي جانبي باز زيرگذر مي بينم در جاده اي موازي آن كه خياباني باز و روشن است، جماعتي روانند. بلند مي شوم و از آن رد مي شوم و مي پيوندم به جمعيت. باورم نمي شود كه نجات پيدا كرده ام. فكر مي كنم اگر هم بيايد بين اين همه ادم مرا نخواهد ديد. با جمعيت مي روم و سر در مي اورم از جايي اشنا. گمرك فرودگاه است. دوستانم هستند و خانواده ام. مي پرسم: چه روزي است امروز؟ مي گويند: چهارشنبه.
گيج مي شوم. به ياد مي اورم كه تازه همين يكشنبه امده ام. از ميان حلقه ي ماموران برميگردم به سمت دوستانم: من امروز نمي روم. كسي نمي تواند مرا مجبور كند. من مي مانم. دو روز بيشتر. جمعه خواهم رفت. دستهاي جمعيت به سمتم دراز مي شود. با فشار. نه. برو. بايد بروي. دستها ازارم مي دهند. مخالفت مي كنم: نمي روم. هنگامه ي عجيبي است. ماموران دورم ايستاده اند و مرا به زور به سمت سالن پرواز مي برند. ميروم. چشم باز مي كنم.صندلي قرمز رنگ اتاقم را مي بينم و لباسهاي پراكنده را. كي برگشتم؟ نمي دانم. هيچ نمي دانم.
No comments:
Post a Comment