Tuesday, November 12, 2002

يك نفر امد اينجا و از نيمه ي گمشده ي Shel Silverstein گفت و مرا هوايي كرد و رفت. يك كمَكي فكر كردم و نوشته ام را دوباره خواندم:

کداميک است اين که می نويسد... که با تو حرف می زند ... نمی دانم ايا بايد همه ی اين نيمه های سرگشته را با هم در يکجا، در يک زمان جمع کرد و همه را مجبور کرد در اين لحظه، در اين آن زندگی کنند...

يك نوشته ي قديمي ترم را هم خواندم:

هجرت هرگز پاياني نشد بر آنچه كه بين من مي رفت با جامعه اي كه گمان مي كردم به آن تعلق ندارم. جايي كه ريشه هايم گسترده بود. پاره اي از من، اينجا زندگي جديدي را آغاز كرده است با همه ي سختي هاي آن. شايد. پاره اي از من اما به حيات خود انگار ادامه داده است در آنجايي كه پشت سر گذاشته ام. من همهمه ي حضور ”خود“م را به وضوح مي شنوم، نه در گذشته، كه در امروز سرزميني كه تركش كرده ام. جايي كه ريشه هايم گسترده است... شبها خسته از آنچه در روياهايم مي رود، حقيقي و نزديك، برمي خيزم و حس مي كنم كه زندگيم در آن واحد در مكانهاي مختلفي جريان دارد و من از يكي وارد ديگري مي شوم بي آنكه هرگز جريان حضورم در آنجا كه بوده ام متوقف شود

و رفتم يك نوشته ي قديمي تر را هم خواندم:

اگر بگويم كه در اين سالهاي هجرت و تنهايي ديگر به همهمه ي مجادلات ليلا و ليلي وقتي كه به هم پشت مي كنند و هريك حرف خودش را مي زند خو گرفته ام، هيچ دروغ نيست. چاره اي نيست. در اين اوقات در بين طوفانهاي سخت خشم و غرور و دلشكستگي و ايمان كه در وجود چند پارچه ي زنانه ام نعره مي كشند، پاره پاره مي شوم اما تاب مي آورم (چاره اي ديگري هم دارم؟). مي دانم كه دوباره فردايي مي آيد، فردايي كه بر مي خيزم و ليلاي ليلي دوباره به من در آينه لبخند مي زند و يكپارچه از ”بودن“ و از ”عاشق بودن“ و از ”هجرت“ خوشحال است.

و براي توضيح اينجا اوردمشان. مي داني ... از اين چند پاره شدن من منظورم آن نيمه ي گمشده ي Shel Silverstein نيست. عاشقي نيست. منظورم تكه پاره هاي وجود يك ” خود“ سرگشته است. ان نيمه ي گمشده ي معشوق نام را كه مي گويي ... من مدتها پيش قيدش را زدم. يكبار، تنها يكبار، سالها پيش باور كردم كه يافتمش. باور داشتم به اصالت انسان. به تنهايي. قرار گذاشتم كه نگهش ندارم و بگذارم راه خودش را برود و من هم راه خودم را بروم. ظرف چند سال دستگيرم شد كه نه نيمه، نه خُمس و نه هيچ چيز هم نبوديم. تاوان سختي، خيلي سختي براي اين اشتباه پس دادم ( و گمانم آن مجنون اشتباهي بيچاره هم به سهم خودش). سالهاست كه باور ندارم كه اساساً چيزي خارج از خود ما هست كه ما را تكميل مي كند. حكايت ادم از نظر من همانست كه Shel Silverstein گفت ... در جستجويمان انقدر بايد خودمان را بالا بكشيم و زمين بخوريم تا لبه هاي روحمان صيقل بخورد ... گمانم من اما در اين زمين خوردن ها هي تكه پاره هايم را پشت سر جا مي گذارم و بزودي هيچ چيزي از من باقي نمي ماند... هر چند كه انهم بد نيست ... خلاص!