........
در سايه هاي تيره و روشن شبي كه در اعماقش مرا با خود مي برد تا دره هاي سنگي ان راه اشنا، تا ارتفاعي كه به چشم انداز پر درخت آن ده سردسير وحاشيه ي رودي كه در انتهاي شيبي تند تا اعماق دره فرو مي ريزد، با هم نشسته ايم. در ميان كساني كه دوستشان دارم و در ميان كساني كه دوستشان داري. و فاصله ... مي داني ... خوابها ديگر رنگ خواب ندارند، شكل حقيقتند، بوي حقيقت مي دهند و طعم تلخ ان را بر لبانم مي نشانند كه پاك شدني نيست. درست مانند نگاه كردن در اينه ي چشماني كه در انعكاسشان خود را باز نمي شناسي، بي برق سيال و جادويي عشق. لمس دستاني كه از آن مهر دبرپا و بوسه اي كه از آن تب جاودانه تهي گشته است. ديگر خوابهايم هم تاب حقيقت گرفته اند.
No comments:
Post a Comment