Sunday, February 2, 2003

گمانم بعد از روزهای تب و تاب و خشم و تنهايي و خستگی و تندباد کلمات و کلمات و کلمات ( که هنوز در پشت شيشه ها صدايش می آيد ... و من هنوز بر خودم می لرزم) ... لازم است که بيايم و نوشته ای بنويسم، ... از لحظات ارامش بين طوفانها ... هرچند که ديگر در سی و چند سالگی بايد گفت: طوفانهای گذران ما بين لحظات خاموشی ... و پيوستن .. در ميان اين همه جدا ماندن و دلتنگی ... گاهی نمی دانم که چرا دلتنگم ... از تو جدا ماندم ... نه ... با تو برای هميشه از خودم جدا شدم .... و اين فراغت. بی فايده است، نه؟

با صنوبری که روی قله ايستاده بود،
گونه بر گونه ی سپيده دم نهاده بود،
موج گيسوان بر دوشِ بادها گشاده بود،
از نشيب يخ گرفتِ دره گفتم:
اين نه ساخت شکفتگی ست
در کجای فصل ايستاده ای
مگر نديده ای
سبزها کبود و بيشه سوگوار
فصل، فصلِ خامُشِ نهفتگی است


آن صنوبر بلند
با اشاره ای نه سوی دور دست
گفت:
قدِ کوتهِ تو راه را به ديده ی تو بست.


گامی از درون سرد خود برون آی
پای بر گريوه ای گذار و در نگر
رودِ آفتاب و آب در شتاب
کاروان درد و سرد
در گريزِ ناگريز
آنک آن هجوم سبزِ مرز ناپذير


در کجای فصل ايستاده ام؟
در کرانه ای
که پيش چشم من
بهارِ شعله های سبز و
سيره و سرود
در نگاه تو کبود و دود


از م. سرشک