Tuesday, April 8, 2003


امروز سالگرد مرگ پدرم بود. نوزدهم فروردين ماه. من نتوانستم خانه زنگ بزنم. خيلي هم راستش برايم اهميتي نداشت. تو هميشه از اين قضيه تعجب مي كردي. از اينكه چرا در خانه ي ما هيچكس مرگ را خيلي جدي نمي گرفت. يادم هست عمه ام مرده بود. من و تو و علي بعد از كار مثل هميشه ماشين را برداشتيم و زديم بيرون. اما تو و علي مرا با اصرار احمقانه اي دم در مسجد كه گمانم توي خيابان اميرآباد بود پياده كرديد و من رفتم داخل و رديف طولاني زن عموها و دختر عموها را بوسيدم و سر ده دقيقه پريدم بيرون. ديدم كه هر دوي شما متعجب بوديد. گفتم: پير بود بابا! من هم در عمرم يكبار بيشتر نديده بودمش. گذاشتيدش پاي ديوانگي من. مي دانم.

پارسال هم همينطور بود. روزسوم پدرم، من جلوي در مسجد ايستاده بودم و با بر وبچه هاي شهرداري مي خنديديم. كلي از ديدنشان خوشحال بودم. تو اما دور ترك ايستاده بودي و صورتت تاب خشم گرفته بود ... و وانهادگي. نمي توانستي بداني. بيش از آن مشغول بودي كه توجه كني. من فقط يكبار توانستم سر فرصت عزاداري كنم. روز هفت پدرم رفتيم بهشت زهرا و من تنها نشستم روي قبر با آن سنگ سياه نو و دو ساعتي گريه كردم. به ياد همه ي چيزهاي خوبي كه بابا بود. به ياد همه ي چيزهايي خوبي كه من برايش نبودم... و به ياد اين زندگي بي شكوه كه به سوراخي ختم مي شد. وقتي بلند شدم به صورت خيس و شاد قبر خنديدم. بي حساب بوديم با هم. بايد رفت. پدرم مي دانست. من هم.

نمي تواني برويم نياوري: همه ي همكاران اداره و مردم اطرافمان متعجبند كه تو چرا اصلا عزادار نيستي ... و با ديدن برق تحقيري كه در چشمم مي درخشد، جمله اي كه من هرگز شروع نمي كنم را قطع مي كني: مي دانم كه تو اهميت نمي دهي ... و مكث ... درست مثل اينكه همه ي حرفهاي عالم براي من بي فايده اند. بي فايده اند. شك داشتي؟ من هميشه گيج مي شوم كه تو اصلا همان آدم تيزهوشي هستي كه 12 سال پيش دلم را برد... همان پسر سياه چرده ي بدلباسي كه دستهاي خشن كارگري داشت اما مي توانست با زبانش هر جنبنده اي را خواب كند؟ ... نگاهم را نمي فهمي. خشمگيني: اينها كه متوجه نمي شوند... و رهايش مي كني. بيهوده است و تنها به درد اين مي خورد كه ما را عاصي كند. مرا و تورا. و دور ... مثل حرفهاي بيهوده ي ديگري كه در سال آخر شروع كرده بودي به زدن و من به جاي جواب دادن تا چند روز بعد گيج مي شدم كه چطور مي تواني چنين مزخرفي بگويي ... و بعدي... مثل ضربه هايي كه در مسابقه ي بوكس توي صورت آدم مي خورد و آدم تا مدتها از آن گيج است.

امروز نوزدهم فروردين ماه، سالگرد مرگ پدرم بود و من در اين فكر بودم كه به خانه مان زنگ بزنم. اما مامان زنگ زده و با صدايي نسبتا شاد پيغامي برايم گذاشته است. عجيب است نه. از همه ي روزهاي دنيا پانته آي نازنين، خواهرزاده ام بايد امروز دختري به دنيا بياورد و همه به جاي اينكه ناراحت باشند، خوشحالند. به چهره ي بابا فكر مي كنم كه هميشه خنده ي شيطان كودكانه اي روي لبهايش بود. مي خندد. براي همين دوستش دارم. براي سادگي اش. مي بيني ... سالگرد مرگي. سالگرد تولدي. زندگي همين است. دلم برايش تنگ مي شود. همين.

No comments: