Thursday, April 17, 2003

مامان صبح هاي زود مي آمد: اِ اِ اِ بچه! بازم كه رو دنده ي چپ خوابيدي . بعد به نرمي با آن دستهاي مادرانه مرا مي چرخاند و مجبورم مي كرد كه رو دنده ي راست بخوابم. غر مي زدم: بابا تو اگه بچه زاييدن بلد بودي !! ... خودت منو گمونم رو دنده ي چپت زاييده اي! ... مامان داشتن خوب است. حتي در سي سالگي. در ابران اگر ازدواج نكردن يك فايده داشته باشد ان است كه حتي در سي سالگي چنان لي لي به لا لاي آدم مي گذارند كه انگار آدم چهارده ساله است! گمانم من روزي كه آمدم كانادا بزرگ شدم. اينجا از شانزده سالگي كودكي تمام مي شود. همه مي افتند دنبال زندگي. پدر مادرها دنبال زندگي خودشان. بچه ها دنبال زندگي خودشان.

صبح بلند مي شوم. تلويزيون را روشن مي كنم و مي افتم روي كاناپه. هفت و نيم است. يكربعي وقت دارم. آخ كه بايد يكريزه بخوابم. ميآيي. با ان لبخند هوشمند دلنشين. نگاهت نميكنم. اما مي دانم. بلدي قيافه ي دلتنگ بگيري. يا آزرده. همه ي توجهم را ميخواهي. با اخمي تهديدت مي كنم. فكر مي كنم كه اگر دهانم را باز كنم و انچه را كه راجع به تو فكر ميكنم بگويم چه حالي مي شوي. دلبري ميكني. اداهاي هوشمندانه را خوب بلدي . به پهلو مي چرخم و سرم را مي برم زير روانداز نازك سرخ رنگ. رويم خم مي شوي و بدون اين كه به چشمهاي من نگاه كني مي گويي: هفت سال شد ليلا. هفت سال ... و هفت را مي كشي ... آنقدر كه بزرگ مي شود و بزرگ تر مي شود و همه ي حجم اتاق را عين يك ماده ي لزج تهوع آور پر مي كند. مي خواهم چيزي بگويم اما انگار گلويم پر شده است از ”هفت“ هاي پايان ناپذير لزج كه نمي گذارند حتي نفس بكشم.

ديگر قيافه ات دلتنگ نيست. آزرده هم نيست. هيچ چيز نيست. خالي ست. خالي. مي گويي: خسته ام ليلا. خسته. مي فهمي؟ ... و خستگي عين صداي ناقوس در اتاق طنين مي اندازد و زنگش انقدر بلند مي شود كه گوشهايم را پر مي كند و سرريز مي شود و همه چيز عين لرزه هاي آخر استفراغ ناگزير مي شوند و دردناك. اخم مي كني: همه رفته اند سر زندگي شان... همه. همه.

مي‌داني ... زندگي از دهان تو كه در مي آيد عين وزنه اي ميشود كه به پاي زنداني ها ميبندند و مياندازندشان ته اقيانوس. زنداني هايي كه دست و پايشان بسته است. زنداني هايي كه ماهيتي ندارند جز زنداني بودن ... وزنه انگار هزار خروار است. انگار رشد مي كند و تكثير ميشود و روي همه چيز ميافتد. عين جنازه. مثل بار همه ي دنيا افتاده است رويم و نمي توانم تكان بخورم.... خستگي ... زندگي ... هفت ... هفت ... هفت.

نمي دانم چيست ... اما انگار دستي نرم مي ايد و بلندم مي كند و روي پهلو ميچرخاندم و صدايي با مهرباني مي گويد: باز كه روي دنده ي چپ خوابيده اي! ... آه ... كشاله اي مي روم و صداها مي روند و وزن ها مي روند و خستگي مي رود و آرامش ... همين. آرامش. بلند مي شوم و مي نشينم روي تخت. آفتاب افتاده است روي پتوي سبز-آبي و ورجه ورجه مي كند. چند وقت است كه من خوابيده ام... نمي دانم. تو مي داني؟

No comments: