Tuesday, April 22, 2003
مي گويد: ننويس ليلا. سكوت كن. نمي شود. نمی توانم. صدايش از گريه سنگين است و طنينش آنقدر تلخ است كه كه از گوشي تلفن سر مي رود و بيرون مي ريزد و همه ي حجم اتاق را مي گيرد. فكر مي كنم به اينهمه تلخي. فكر مي كنم هيجان كدام عشق قرار است بيايد و مرا و او را از اين همه بشويد و پاك كند. مي گويد: اي ي ي ي ي ... خوب است نه؟ مرا مي شنود. بي آنكه حرفي بزنم. خوب است.
صدايش تلخ و گرفته است. روي تخت دراز كشيده است. مي دانم. من هم دراز مي كشم. مي گويد كه همه ي عكسهايت را دوباره درآورده است و چيده است دور و برش. مي گويد يكي را؛ همان را كه روي ترمه ي سرخرنگي به آسودگي نشسته اي، گذاشته است كنار تخت و به پهلو كه بخوابد مي تواند به تو نگاه كند. مي گويد كه در كنار عكس خوابش نمي برد. بي فايده است كه بگويم كه عكسها را بردارد... كه از آن نگاه دوري كند. مي دانم. اما مي گويم. مي گويم كه عكسها را نگاه نكند. كه از دم دست برشان دارد. با خنده ي گرفته اي كه ترکيبی ست از سنگينی يك صداي زنانه كه با بغض خوب ورزَش داده باشند با شكسته هاي يك شوق دخترانه، مي گويد كه عكست ؛ همان كه تو فكر مي كردي در اوج خوشبختي از تو گرفته است را به جاي Screen Saver كامپيوتر گذاشته است و حالا به هر طرف كه نگاه مي كند مي بيندت. مي گويد دوست دارد همينطور كه به عكست نگاه مي كند، خوابش ببرد.
به عكست نگاه مي كنم. به اين نگاه خمار. اين نگاه مست. از مستي بود كه ترسيدي. نه؟ ... يا شايد از بيخودي. مي گويم كه حيرانم. كه نمي فهمم همه ي آنچه را كه رفته است. كه در تنم هميشه يك فكر، يك سوال، عين تپش يك نبض بيمار تكرار مي شود. چطور توانستي بروي ... چطور توانستي بروي ... چطور توانستي بروي. مي گويد كه رفته است. می گويد که پرسيدن ندارد ليلا، رفته است. همين... و نبض همچنان تب آلود و نامنظم مي زند.
مي گويد عكست را گذاشته است كنار تخت و الان كه روي پهلو خوابيده است مي تواند صورتت را ببيند. مي گويد و تلخي شكننده ي صدايش همه ي اتاقم را پر مي كند. من از تلخي پرم. تلخ. تلخ. شب تلخ و روز تلخ. فرزانه اي گمانم روزگاري مي گفت كه بياييد تلخي هايمان را با هم قسمت كنيم. نه؟ مي گويم كه از عكست بايد پرهيز كند. مي گويم كه عكسهايت را پاره كردم. عكسهايي كه سال به سال جمع كرده بودم. عكسهايي كه هر چه كهنه تر يودند بيشتر بوي عشق مي دادند و تو درشان كمسال و معصوم و عاشق نگاه مي كردي. عكسهايي كه هر چه مي گذشت خالي تر مي شدند. انگار كسي دست مي برد در طرح آن نگاه. انگار كسي چشمها را از برق نگاه خالي مي كرد و آن طرح گنگ و محزون گوشه ي لبانت كه به بوسه اي در كنج آغشته بود را پاك مي كرد ... و چهره ات در عكسها ورم مي كرد و از هر حسي تهي مي شد.
مي گويد كه خودش اين عکسها را گرفته است. در آن چهار قرن خوشبختي كه چهار روز به طول انجاميد. در آن قرني كه تلفن زنگ نمي زد و درب خانه باز و بسته نمي شد و ديروز و فردا معنا نداشتند. در آن قرن هاي دور كه خوشبختی از آن كسي بود كه زودتر از يار بيدار مي شد تا طرح خواب ديرهنگام را در چهره ي معشوق با نفسي فرو برد. مي گويم كه عكسها را پاره نكني ها، دختر. مي گويم كه پاره شان نكند اما نگاهشان هم نكند. بگذاردشان در پاكتي و در گنجه اي پنهانشان كند. يك جايي دور از دست. بعد هر وقت كه تلخي آمد به خاطره ي عكسها نگاه كند و به غلاف كاغذي دست بكشد تا تلخي ها تبديل شوند به اشك و قطره قطره روي سفيدی بی طرح و يکدستی بچكند که از تصوير تو خالی ست ... مي چكند و تو به خودت كه خيس و گرم چكيده اي نگاه مي كني. اما فراموش نكني... بايد به من بگويي كه چه مي بيني در آن طرح. باشد؟ ... يادت نمي رود كه؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment