دستم را مشت می کنم. خرده های شيشه و درد را در آن فشار می دهم. سرخ. سرخ. قطره های خون می چکند. يکی. يکی. مشتم را باز می کنم و يک قطره از کنار انگشت کوچکم آنجا که خط قلب شروع شده و در نيمه راه شکسته است، سُر می خورد و بر زمين می چکد. با سرانگشتان دست ديگرم، خُرده های قرمز شيشه را به نرمی پاک می کنم و به طرح کف دست نگاه می کنم. همان است. همان خطهای بيقرار با آن طرح زنجيره وارشان. سرختر شايد.
گفتم که تو آن راشکستی. گفتم که ديگر از چه حرف می زنی. گفتم من بر سر خُرده ها نشسته ام و فکر می کنم که هر چه که بوده است، ديگر خرد و خاکشيری بيشتر نيست. بريزشان دور خورده ها را پس... اگر تا اين حد برايت بی ارزشند .... و صدايت از تاسفی پر می شود که اين تو نيستی که از آن سرشاری. و من فکر می کنم به معجزه ی کلام، و اينکه که چقدر خالی است گاهی. و فکر می کنم که اين همان است؟ همان کلام که آغاز بود؟ کلام هم شکسته است انگار. همه چيز شکسته است.
به خُرده ها نگاه می کنم. در حيرتم که چيزی با آن کمال چگونه توانست تبديل شود به اين خاکستر. به اين ناچيز. يادم مي ايد روزي كسي می گفت: که شکسته تر که بهتر. که از کوچک شدن و حل شدن و پيوستن می گفت. که از زادن می گفت از خاکستر خود و از آن ققنوس افسانه ای... با پوزخندي در اينه نگاهش مي كنم: تا حالا شکسته ای؟... خُرده ها به سرانگشتانم می چسبند. سرخ. و من فقط نگاهشان می کنم. و کوچکی می ايد و ترديد می آيد و در مشت فشرده ی من زُق زُق می زند و من مشتم را باز می کنم و حيراني، سرخ و قطره قطره، از آن می چکد.
می دانی ... من از هر چه شکستنی بيزارم. از آن ظرف بلور گرد با تلالوی بيقرار نور روی لبه ی ظريفش. از آن گل برجسته ی خوش نقش که بر تنش نشسته است به انتظار شکستن. از صدای شکستن. سرانگشتانم را روی خط قلب می کشم. شکستگی هميشه آنجا بود. چطور نديده بودم؟ شکستگی بود ... شايد نه آغشته به اين خون. خون دل. می خندم. کافی نيست هنوز؟