مي داني ... من اينجا هميشه دل نگران آتشفشانهاي كوچك سياره هستم و اينكه كسي گردگيري شان نمي كند و شايد اسباب ناراحتي شوند ... من اينجا نگران پوزه بند بره اي هستم كه ندارم ... و گل و ميعاد و ستاره ... اينها همه خوابهاي آشفته اي بيشتر نيستند، ميدانم. اما راه نديدنشان را من نمي دانم.
حالا مرگ و تيرگي و درد باز آمده است و من با خودم فكر مي كنم كه: امان از درختهاي بائوباب. گمانم يادمان رفته كه بائوباب ها را بايد ريشه كن كرد ... همان بائوبابهايي كه در بچگي خيلي شبيه گل سرخند ... گمانم خيلي چيزها هستند كه از ياد برده ايم.
و سفر تمام نمي شود و بائوبابها رشد مي كنند ... و گلي كه پشت سر نيست - كه هرگز پشت سر نبوده است ... من گاهي گيج مي شوم كه مهاجرت آغاز اين سفر بود يا پايان آن. نشانه ها هميشه راست نمي گويند. هنوز بايد رفت. هنوز بايد يافت. راستي ... هيچوقت به شازده كوچولو گوش مي كني؟