Sunday, January 4, 2004



مونترال .... خيابان ها ی يخزده ی برفپوش ... خانه های دو طبقه با آن پله های فلزی يخزده ی لغزان که با شيبهای تندشان روی پياده روها منتظرند ... تقاطع های نامنظم ... شيروانی های سبزرنگ کليساهای بيشمار شهر با آويزه های فلزی پر نقش و نگارشان.

از خانه بيرون می آييم. برف روی همه چيز را پوشانده است. برف را با آستين پالتو از روی ماشين پاک می کنم و همانطور که دور و بر ماشين ورجه ورجه می کنم می گويم: پاهايم را پاک می کنی؟ پوتينهايم پر برف شده اند ... و فرياد می زنم: ”نگاه کنيد ملت ... به پايم افتاده است!!“ می دويم و برف پرتاب می کنيم ... يکی فرياد می زند: ”غلط کردم“! برف اما بر سر و کله اش می ريزد. می گويم: ”در ماشين را باز کن ... می خواهم با تو بيايم“. چشمکی می زنم: ”ناکس فهميده!“.قفل باز می شود. برف را بر سر و کله اش می ريزم ... روی تو هم ... و روی دوربين. می دويم ... دور ماشينها می دويم و گلوله ی برفي محکم بر پشتم می خورد .... من باز برای لحظه ای ... يک لحظه ی کوتاه، احساس آزادی می کنم ... آزاد ... وحشی. می پرسی: ”چه احساسی داری؟“ نفسی تازه می کنم:” احساس خوب“.

No comments: