Sunday, February 29, 2004

پسرک نوشيدنی را جلوی من می گذارد و به حرفهای درهم و برهم بچه ها که به او هشدار می دهند که من چقدر زود مست می کنم و مستی ام چندان هم بی خطر نيست می خندد. هديه ی تولد خبيثانه ای را که برای کريس آورده ام به دست بچه ها می دهم و صدای خنده بالا می گيرد. زوسکا سرش را به نااميدی تکان می دهد ... به بچه ها می سپارم مولظب باشند تا لورا، همسر کريس آنرا نبيند. کريس مرا به دوستانش معرفی می کند. تعداد زيادی مرد و زن که در باری جمع شده اند و می نوشند و می خندند. مردی در گوشه ای گيتار می زند و زنی با صدای زيری می خواند. من پشت بار تنها نشسته ام وگاهی هويجی یا قارچی را به پس کله ی دوستانم که در بار پراکنده اند پرتاب می کنم و انگشتهای اشاره به تهديد به سويم تکان می خورند. می خنديم. زياد. به درخواست کريس پسرک برای همه يک "شات" از چيزی می ریزد. گيلاس را يکباره بالا می روم ... بچه ها به پشتم می زنند ... زوسکا به دور و بریها می گويد که فاصله بگيرند.

روی يک چارپايه ی بلند می نشينم در کنار پيشخوان بلند بار و ديگر نه نگاههای خيره ی خندان و متعجب مردان و نه صحبتهای بچه ها توجهم را جلب نمی کند. می آيد و روی هه چيز را می پوشاند. اينجا که هستم فاصله تلخ نيست. واقعی است. هست تا بماند.به اطراف نگاه می کنم. نگاه خالی ام انگار ديگران را می ترساند. کم کم دورم يک دايره خالی می شود. من می گويم: "می دانم که در تو هراس هست. هراس از من." با آن لحن سهل انگارت به طنزی تلخ سر تکان میدهی. می خندم و باز می نوشم. به دستهايم با اين خطوط زنجيره ای شکسته نگاه می کنم. چقدر تلاش برای نگاه داشتن آنچه هست.ما بستگی ها را با سند و قباله و گذشت و صبر با چنگهای هراسان نگاه می داریم و سالهای سال هر روز صبح بعد از صبحانه ديگری را می بوسيم و می گوييم: بر می گردم ... نگاهم به حلقه ی نقره ای می افتد که بر انگشت دوم دست چپ دارم. مامان می پرسد: مادر چرا حلقه در دست می کنی؟ شانه بالا می اندازم.

به خطوط نگاه می کند و می گويد: "عمرت خوب بلند است" کمی محتاط می شود و ادامه می دهد: "يک بيماری سخت را پشت سر گذاشته ای" و جوابی به من نمی دهد که می پرسم:" دلشکستگی هم بيماری است؟" می گويد: "دو عشق حقيقی؛ باز تاکيد می کند: عشق حقيقی؛ را از دست داده ای. تمام شده اند. فراموششان کن." می گويد: "دو شانس خوب ازدواج داری که در هر کدامشان امکان دو بچه هست". شانه بالا میاندازم. مرا کنار خودش می نشاند: "ببين اين موها را بلند کن ... کمی به خودت توجه کن ... اينقدر پسرانه رفتار نکن!!" ... می خندم و به دامن کوتاهم اشاره می کنم ... سرش را به انکار تکان می دهد: "نه دختر ... شيطنت و پسرانگی از سر و رويت می بارد" ... و يکسری پندهای مادرانه راجع به کفش و لباس و آرايش را بر سرو کله ام می ريزد. من معصومانه سر تکان می دهم، با همان معصوميت سرتق شانزده سالگی، و به اخمی شوخ سرم را برای تو تکان می دهم که دلت برای مردم اطراف من می سوزد و با لبخندی گنگ از دور انگار به انتظار نشسته ای. به انتظار شکستن من شايد.

با کفش پاشنه بلند روی اسفالت يخزده ی جلوی خانه به سختی راه می روم و به علی می گويم: "اگر من يکبار ديگر اينجا بخورم زمين. ديگر بايد مرا بيندازی دور ... اين کمر ديگر کمر نمی شود". می خنديم.
علی جلو نمی ايد اما مواظب است که من اگر سُر خوردم کمکم کند ... می گويم: "می بينی! ترا وادار کرد تا صبر کنی برای من تا با هم برويم!" می خنديم.
می گويد: " به خانم گفتم ما هر دومان ماشين داريم ... من نبايد ليلا را برسانم." ديگر قاه قاه می خنديم
می گویم: "مرا مجبور کرد که: نمی خواهد چايت را بخوری! بلند شو تا علی نرفته است با او برو... پاشو ديگر!!"
شيشه ماشين را پايين می کشم :"علی ... خوب رو بورسی ها. هر شهری می روی دختری عاشقت می شود. هر مهمانی می روی همه می خواهند يکی را به تو بچسبانند !!."
به شوخ طبعی و خنده سر تکان می دهد: "!!کِی ی ی ی ی ؟ اصلاً کی ی ی ی؟"
... خداخافظی می کنيم. می روم به يک بار کوچک برای تولد کريس.


ديروقت در حياط بزرگ مجتمع مسکونی در باد راه می روم ... و فکر می کنم به اینکه خنده و گريه چقدر به هم نزديکند. به خورشيدی می انديشم که در شهر من به خواب رفته و در شهر تو به روشنی می درخشد. شانه بالا می زنم. و تن می سپارم به شب.

1 comment:

Anonymous said...

When you're learning chords, you learn and study them for only One Key at a time. Www. offers free online piano lessons.

Here is my blog post - virtual piano chords and scales