Friday, August 6, 2004

آسمان مرداد ماه ... آسمان ديماه ... آسمان فروردين ماه. امروز آسمان تورنتو يکجور نفس بري خوشگل است. من با لحني که بيشتر شرارت درش هست تا اندوه، همصدا مي خوانم: «مي دوني ... دل اسيره ... اسيره تا بميره ... مي دوني بدون تو ... دلم طاقت نگيره ... مي دوني دل تنگ تو ... نموده اهنگ تو ... » ... ساکت مي شوم. صدا را خاموش مي کنم و شيشه هاي ماشين را تا آخر پايين مي کشم و صورتم را مقابل باد مي گيرم. نگاه مي کنم به ابرها که تا سر حد درد زيبا هستند و مي انديشم به يکي شدن. يعني چطور مي شود با اين زيبايي، با اين حس که دلم را اينطور به درد مي آورد، با آنچه دوست مي دارم، يکي شوم.

تو از يکي شدن مي هراسي. تو خانه اي مي خري و گلي از گلخانه ي پنج هزار گله اي که جايش را من مي دانم و همه مي دانند که کجاست .... و ديوارهاي درون خانه را با کاغذها مي پوشاني و کاغذها را با امضاها. و روي امضاها مهر مي زني و ديگران را به شهادت مي گيري و روي شهادتشان مهر مي زني. و تو قفل هاي بزرگ مي خري و کيسه هاي سياه رنگ پلاستيک. و هر شب کيسه ي پر از زباله را از چهارديواري ات بيرون مي بري ... کيسه اي که درِ آن را به سختي گره مي زني تا نگاهي بيگانه پس مانده هايت را نبيند ... از در چهار ديواري ات بيرون مي روي و قدم به دنيايي مي گذاري که در آن آنچنان سخت و مصمم براي بدست آوردن آنچه که داري - آنچه که هستي - مي جنگي که من مي دانم و تو مي داني. نگاهي به چپ و راست مي اندازي و کيسه را در جايي مي گذاري که برايت مقرر کرده اند و در هواي تازه ي شب نفسي عميق مي کشي. تو راست مي ايستي. با خودت فکر مي کني که سهمت را چه خوب و چه به جا به دنياي بيرون از چهارديواري ادا مي کني. در را پشت سرت مي بيندي ... و قفلها ... و قفلها. تو پشتت را به در و به هر انچه که در بيرون آن است مي گرداني و هوشمندانه لبخند مي زني. هه! يکي شدن!

کنار پنجره مي رسم و دخترک لبخند مي زند: «همان هميشگي؟»
و روسري اش را روي سرش مرتب مي کند و همزمان با تايپ اعداد تکرار مي کند:
- «يک کاپوچينو - کوچک - فرنچ وانيلا ... يک بيگل ... تست ... با کرم چيز ... »
و پاکت را به من مي دهد و لبخند مي زند: «آخر هفته ي خوبي داشته باشي».
من و زيبايي آسمان به هم نگاه مي کنيم و همه چيز فراموش مي شود ... و صدايي مي خواند: « اگه بازم دلت مي خواد ... يار يکديگر باشيم ... مثال ايوم قديم بشينيم و سحر پاشيم ... بايد دلت رنگي بگيره ... دوباره آهنگي بگيره ... بگيره رنگ اون دياري ... که توش منو تنها نذاري ...». و آسمان و جاده و باد ...
- « اوه! باز هم !»
و به لکه ي بزرگ و قهوه اي رنگ کاپوچينو نگاه مي کنم که روي بلوز سفيد وآبي ام طرحي نامعلوم مي اندازد ... هه! خم مي شوم و شيشه ي آب را از کوله ي ورزشي ام در مي آورم. درش را با دندان باز مي کنم و نصف آنرا از بالا روي بلوزم خالي مي کنم ... لکه ي قهوه اي کمرنگ مي شود و کمرنگ مي شود و محو مي شود ... محو مي شود و با طرح سفيد و آبي زمينه يکي مي شود. ديگر نمي بيني اش ... نه؟

No comments: