مي شود به آن خنديد حتي. يا مي شود فکر کرد که خوب، «حال»م بد است. اين که حرفي درش نيست. رفيقي - ماه مي - با توجهي مهرآميز از Calgary به من پيغام مي دهد که از نوشته هايم پيداست که ... و مي گويد که زنگ مي زند. نوشته ها را نگاه مي کنم. من که هنوز چيزي ننوشته ام. يعني نمي شود نوشت. مي شود از درد گفت ... يا از دلتنگي ... يا از آن عميقتر ...از جداماندگي. اما از انچه که حتي خودم هم نمي دانم و بيهوده انتظار دارم که تو بداني ... مي شود نوشت؟ ... يا حرف زد؟
من در جواب نگاه دوستانم تکرار مي کنم: "حال"م بد است ... و از طنين ان بيزار مي شوم. مي گويم: Hyper شده ام ... اما باز معنا پيدا نمي کنم. مي گويم: اين مرتب ورزش کردن روزانه سطح انرژي ام را بالا برده است و نمي توانم آرام باشم ... و راستش ديگر فرقي هم نمي کند. شانه بالا مي اندازم.
مي خواهم خودم را ساده کنم. صورت و مخرج راديکالها و مجذورها و e به توان n ها را با هم بزنم و برسم به هسته. چيزهايي که خودم را پشتشان قايم مي کنم تا از نگاه آن زن در آينه پنهان بمانم. فکر مي کني بتوانم بازگردم به سادگي بدوي انسان اوليه?
به مارتين زنگ مي زنم: "امشب واليبال بازي نمي کنم". اعتراض مي کند: "Are u calling volleyball off " ؟ مي خندم: "U bet!" ... نيم ساعت بعد زنگ مي زند و هيچ حرفي را نمي پذيرد. چهار نفريم. دو به دو بازي مي کنيم ... بعد از مدتها مجبورم که جدي بازي کنم . مايک در تيم مقابل سرو مي زند. آرام به مارتين مي گويم: "Just look at The Sun!" و توپ بين مان زمين مي خورد که ايستاده ايم ... محو برق نارنجي تيره ي خورشيد که درست در بالاي خط زمين در پشت درختان فرو مي نشيند. !"Come on you guys ... It's volleyvball" ... مايک است که فرياد مي زند.
No comments:
Post a Comment