Monday, September 6, 2004

۱ - تاريک است ... هيچ نوري نيست. نشسته ايم. مي خوانم:
با من اکنون چه نشستنها خاموشي ها
با تو اکنون چه فراموشي هاست

تو مپندار که خاموشي من
هست برهان فراموشي من

۲- جاده تا افق مي رود ... مي داني جايي در انتهايش به انجا مي رسي که مي تواني تن به آب بزني ... اما کي ... اما کجا؟ ... حالا بايد رفت. مي خواند:
دست من خسته شد از بس که نوشتم
پاي من آبله زد بسکه دويدم
تو اگر رسيده اي ما رو خبر کن
چرا اونجا که تويي، من نرسيدم

۳- زيبايي و درد هم خانواده اند ... من از صخره هاي بلند که بالاي آبي تيره رنگ بي انتها ايستاده اند درد مي کشم ... و از زيبايي تو. بالاي صخره ي بلند مي نشينم و در ميان اين همه زيبايي که نمي دانم چرا و چگونه ناگهان به من هديه مي شود سبز عميق چشمهايت را به ياد مي آورم ... من هيچوقت ندانستم چشمهاي تو چه رنگي هستند ... تاب هوشمنديِ ناارامت رنگشان را برده بود گمانم ... تابي که من هرگز دوباره نديدمش.

يک چيزي هست که اينجا گمش کرده ام. يک چيزي که اينجا نيست. مي شود از صخره پريد. پريد ميان ابي. من اما نه ... نمي پرم. ديگر نمي پرم. بي وزني و درد ... نه. رسيدني نيست. نمي پرم.

۴- ازچيزي دلتنگم ... از چيزي دلگير ... و ... من به کف دستهايم نگاه مي کنم ... و حسي در نوک انگشتهايم بزرگ مي شود. از جنس درد.

No comments: