مي نشينيم ... تو با آن سهل انگاري باور نکردني از رسيدن مي گويي ... و از يارگرفتن. مي گويي: «خوب است که آدم همراهي انتخاب مي کند و با اوبا مردم روبرو شود.» ... و تکيه مي دهي به پشتي صندلي چوبي: « تفاوت را در نگاه همه مي شود ديد.» مي گويم که ديشب براي اولين بار شعر « بشنو از ني » مولوي را انگار فهميده ام. مي گويم: «من که زندگي ام به شعر مي گذرد.» مي گويم که جايي شعر فاصله را، فاصله ي من را و تو را انگار معني کرده است. و با صدايي شکسته مي خوانم: «هر کسي کو دور ماند از اصل خويش ... باز جويد روزگار وصل خويش. » و به تاکيد مکث مي کنم: «من» ... و ادامه مي دهم: «من، به هر جمعيتي نالان شدم .... جفت خوشحالان و بدحالان شدم.» ... تلخ مي شوي. تلخ نه ... زهر. مانند زهر مي شوي. هه! صدايمان از پشت ديوار به ديگري نمي رسد ... نمي خواهيم که برسد. نمي خواهيم که بشنويم ... مي ترسيم شايد. من به اين فکر مي کنم که ما از کي حرف زدن با ديگري را فراموش کرديم... و از کي هر کسي تنها سخن خودش را جواب مي داد ... و به ياد نمي اورم. خاموش مي مانم. و سکوت ... و سکوت.
تلخي نمي رود. تلخکامي نمي رود. سالهاست که بي نوا ... که تلخ مانده ايم ... .
No comments:
Post a Comment