Tuesday, September 28, 2004

بخشي از يک مکالمه

ادريس مي گويد: "ليلا مرده اش را -مردي که خودش آگاهانه کشته بود - چند سال پيش خاک کرد ... مغروره ليلا ... غرور مثال زدني ناب.
بعد يواشکي مرده را از تابوتش در آورد ... اما مرده مرده بود. چند سال برايش لالايي خواند ... دعوايش رد ... نجوا کرد برايش ... راز و نياز کرد با ان ... گريه کرد ... خنديد ... يادش آورد ... گاهي هم با بيرحمي زدش و بعد خودش به زاري افتاد.
هيچکس بهتر از خودش نمي دانست که مرده مرده است اما کسي هم جرات گفتنش را نداشت.
گاهي حس مي کنم اين موميايي داره فاسد مي شه. آدم بايد مردشو خاک کنه"

مي گويم:"درست است. سالهاست که من «زبان گرفته ام» بر بالاي جنازه ي مرد مرده." ... ( زبان گرفتن زنان جنوبي را ديده اي؟؟)

با اشاره به صحبتي قديمي مي گويد: "ليلا! توخودت مي داني که مرد را نمي خواستي ... و ادامه مي دهد: ببند اين وبلاگ را ليلا. رهايش کن. ديگر ليلاي ليلي نباش. دوباره آن دختر شاد و سرحال و شادان و نازنين و زنده باش." و ادامه مي دهد: "احساس مي کنم که زمانش رسيده است."

مي گويم که آسان نيست. مي گويم که شايد نياز به کمک داشتم. و نياز به عشق. به دوباره عاشق شدن. اما نشستم مقابل آينه و هيچ چيز را و هيچ کس را دوست نگرفتم. که حس مي کنم اينسو که هستم نه مردي و نه زني نمي تواند به من ملحق شود. مي گويم: "دور افتاده ام ... و فاصله ... فاصله."
فاصله شکل درد گرفته است ... و تنهايي. من مي دانم که اين از مرد نيست ... شايد از همه ي چيزهايي است که در پشت سر رها کرده ام ... و همه ي چيزهايي که نه توانستند و نه خواستند که مرا نگاه دارند. ببين: من در آن سالهاي دورمتفاوت بودم ... و اين در من به تقابل بدل مي شد با هر آنچه که آدمها را به ريشه هايشان پيوند مي زد. هيچکس و هيچ چيز حتي به ترديد هم نيفتاد که مرا نگاه دارند. ترديدي اما در من نيست. نتيجه مي دانم که همين بود ... نتيجه همين است. تارهاي عنکبوت پاره شده اند ... بالاخره ... مي بيني؟ گر چه آگاهي - که شايد بتوان گفت که لازمه ي رهايي است - از درد نمي کاهد.

و برايش نمي گويم که مدتي است به بستن اين صفحه فکر مي کنم.نه به دلايلي که در ذهن اوست ... شايد به اين دليل که گفتني ها را گفته ام. چيزي براي گفتن نمانده است. يا بايد ماند و پذيرفت ... و يا بايد رفت و جنگيد و تغيير داد. حرفي براي گفتن نمانده است. حالا من اينجا نشسته ام و وسوسه قوت مي گيرد. رها مي شويم شايد ... شايد.

No comments: