Sunday, October 3, 2004



با بچه ها مي رويم نياگارا ... براي دوچرخه سواري. از Niagara on The Lake تا Niagara Falls. هوا باراني است اما بچه ها انگار باکشان نيست. چند ساعتي باران مي خوريم ... تمام راه رفت را. در ساختمان اصلي کنار آبشار نياگارا دوچرخه هايمان را تکيه مي دهيم به ستوني و لباسهايمان را در مياوريم و از دوچرخه ها اويزان مي کنيم تا خشک شوند ... و همان وسط مي ايستيم و به خوردن اورانيوم غني شده ي مازيار: خرما و گردوي ايران! مي شود اميدواربود که در بازگشت کمي افتاب خواهيم ديد.

عصر مي رسيم و با همان لباسهاي خيس در پارکي زير آسمان باز بعد از باران Niagara on The Lake مي نشينم و آب سيب مي خوريم. من زالزالک مي خورم. زالزالک هايي که سر راه از يک درخت عجيب و غريب چيده ام. زالزالکها کرمو اند و من گاهي به کرمهايي فکر مي کنم که خورده ام ... و مي خندم. زياد. تمام راه بازگشت را مي خندم. به دلقک با آن نگاه غميگنش چشمکي مي زنم: «مي بيني چه خوشحالم!!» ... و همانطور پشت فرمان بازوهايم را مثل تماشاچيان مسابقه ي فوتبال بلند مي کنم و با همان ريتم قديمي «ممّد بوقي» مي خوانم: «دوددوروددوددود .... ايران!»

No comments: