Friday, January 14, 2005

غذا مي خوريم و گفتگوهاي شوخ و خنده هاي معمول بالا مي گيرد. دوستانم اما امروز کمي جدي اند. اورسلا با آن لهجه ي الماني-انگليسي شيرينش شروع مي کند. به من مي گويد که اشتباه مي کنم. مي گويد که مي خواهد تو را ببيند ... که همه شان مي خواهند تو را ببينند. مي گويد: «تو بايد آنقدر براي او اهميت داشته باشي که بخواهد بيايد و دوستانت را ببيند». مي گويد: «چطور مي تواني اين را بپذيري ليلا ... چطور مي تواني بپذيري که تنها سهمي از او را داشته باشي؟» از جميله و هاشم و فرخ عذرخواهي مي کند‌ و مي گويد که نمي تواند آنچه را که در دل دارد - که در ذهن همه شان دنگ دنگ مي کند - به من نگويد.

در جواب مکث مي کنم. سالهاي دور را به ياد مي آورم که مي نشستم و گوش مي کردم به تکرار مکرر منطق اجتماعي که به من يادآوري مي کرد اصول دادن و گرفتن را ... و وظابف من را و وظايف تو را. من شانه بالا مي انداختم: « اين تجربه ي شخصي من است و من نه مي خواهم و نه مي توانم فرمولهاي ساده و درست و امتحان پس داده را بپذيرم. من فرمول خودم را مي خواهم.»

شانه بالا مي اندازم: « مي داني جان من ... آنچه را که من مي خواهم ناديده مي گيريد در اين معادلاتان» ... مکث مي کنم و نگاه مي کنم به ته ته ... به آن تاريکي مطلق ... ادامه مي دهم:« من آرامشم را در خودم و با خودم بازيافته ام ... و از رخ دادن اين لحظه - اين لحظه که به من عطا مي شود سپاسگزارم ... بيش از اين - اين حس که دارم - نمي خواهم». مي گويم: « دوستش دارم.» ... مي خندند:‌«‌ لازم به گفتن نيست. پيداست.» مي پرسم: «کافي نيست؟»

مي دانم که سخت است. مي دانم که منجر مي شود به تنهايي ... همه مان مگر تنها نيستيم؟ به تو فکر مي کنم که در کنار زن جوان که در خواب به آرامي نفس مي کشد مي خوابي و در خواب گوش به صداي دخترکي داري که در اتاق مجاور خوابيده است. تو خشت روي خشت ميگذاري و ديوارهايي مي سازي که مي شود به آنها تکيه کرد بي هراس اينکه فرو بريزند. و تو از هر دري که وارد مي شوي ساک محتوي وسايل بچه را بر زمين مي گذاري و به زن کمک مي کني تا وارد شود و با مردها دست مي دهي و راست مي ايستي و با سري فروافکنده از شرم و ادب به زنها سلام مي کني ... نمي دانم هرگز از ذهنت مي گذرد که در همان لحظه سرت را بر ديوار مقابلت بکوبي تا از اين تنهايي رها شوي يا نه ... گمانم نه. نه در اين زندگي.

در راه بازگشت تن مي سپرم به افکار. مي گذارم که روبرو شوند با اين حس آرام و گرم که مرا به سوي تو مي کشد ... که مرا به تو متصل مي سازد. من نمي خواهم که يار بگيرم ... که به تو تکيه کنم تا از درها که اين سوي ديوار را به آن سوي آن متصل مي سازند رد شوم ... من براي پياده روي و غذاخوردن و نگاه کردن در چشمان اين دنيا که بيرون از من جاري است به انگيزه اي نياز ندارم ... من نمي خواهم که شبها صداي نفس خواب تو را دستاويزي قرار دهم تا تنهايي ام را به فردا موکول کنم ... که شمارش ساعتها حضورت را بر من مسلم کنند. من تو را مي خواهم تا آنجا که هستي.
من تو را تنها براي دوست داشتن مي خواهم. براي زيستن ... آسمان و درخت هستند.

No comments: