Thursday, March 1, 2012

REPOST

من به استخوان ترقوه ي شانه ي چپت نگاه مي کنم آنجا که شانه و گردن با يک انحناي زيبا زير پوست تيره رنگ به هم مي رسند ... غلت مي زنم و بر خلاف تو به روي سينه مي خوابم و سر پنجه هاي برهنه ي پايم را مي کشم و مي رسانمشان به آن. به انحناي تعريف نشده ي يک استخوان. فکر مي کنم: مي توانم؟ فکر مي کنم: "استخوان هايم آيا فراموش کرده اند "... هه! شانه بالا مي اندازم: دوست داشتن ... "از مغز استخوان تا مغز استخوان. "

در ميان تيرگي ... در باران و مه و تاريکي راه مي روم و به آن نقطه فکر مي کنم که بر نقشه اي نشان شده است و قرار است به آن برسم ... چيز ديگري اما در پشت همه ي اين نيرگي مبهم که عين پرده اي بين من تو کشيده است مي جنبد ... چيزي مثل حس عاشقانه ي يک زن. من به تو پشت مي کنم ... من به زن پشت مي کنم. مي گويم: "چيزي هست که گم کرده ام ... چيزي هست که به دور انداخته ام". من خشمگين بودم و خسته ... پس تو را و زن را به دست جريان دادم. من پشت کردم و راه افتادم. من نفي کردم. من ايمان آوردم. رفتم.

زن به پهلو مي چرخد و به تو بر انحناي گود پهلويش دست مي کشي. مي گويي: «عجب!» مي گويي:‌ «چطور مي شود باور کرد که اين انحنا را با اين شکل و طرح شگفت آورش، تصادفي کور به وجود آورده باشد؟» من مي چرخم: «قانونمندي! »...
قانونمندي ماده. قانونمندي حيات ... من باور مي کنم که همه چيز در طبيعت تابع منحني زنگ عمل مي کند. جان مي گيرد و بالا مي رود و بزرگ مي شود و بعد از ان بالا با يک شيب تند سرريز مي شود و پير مي شود و تمام مي شود و هيچ مي شود ... من دل مي بندم. فکر مي کنم: "بالا برويم ... بالاتر." روي انحناي مژه ات دست مي کشم: «کي سقوط خواهد کرد؟ » ... کي خواهد مرد.

ديگر تمام شده است. مرده ايم. نگاه کن ... تنم با کشيدن سر انگشتم روي اين پوست تيره رنگ - که جاي جايش را به خاطر سپرده ام -مشتعل نمي شود .
در راه بازگشت زن مي گويد: «رحم کن! رهايم کن» ... من چراغها را خاموش مي کنم و روي مبل سرخ رنگ دراز مي کشم. فکر مي کنم:‌ « نگاهم کن! دوستت دارم.»

2 comments:

شرابانو said...

در آنسوی اندوه زمان ،
زن ،پرت میکند خودش را
به دره ی سکوت .
آنجا که چشم و زبان
پیوند می خورند ..

Anonymous said...

As molana khabary nyst?