Monday, February 21, 2005

به يکي از آن انشاهاي سالهاي ابتدايي مي ماند. از آن انشاها که معلم در آن يک موضوع تکراري و کليشه اي مزخزف به بچه ها مي داد و بچه ها هم يک مشت مزخزف تکراري تر که نه معلم را خر مي کرد و نه خودشان را راضي، مي نوشتند و يک ۱۷ به کارنامه شان اضافه مي شد. يادم هست که من عجيب بد انشا مي نوشتم. هرگز نمي دانستم چطوري بايد آنرا شروع کرد ... و هرگز نمي توانستم درست آنرا تمام کنم. جمله هاي آخر انشا که بايد آنرا جمع بندي مي کردند و به يک نتيجه گيري مي رسيدند زير قلمم تبديل مي شدند يه يک مشت شعار و کلمات فيلسوفانه ي دهن پرکن و بي معني. من در تمام دوازده سال درس خواندنم از هر انشايي که نوشتم بيزار بودم ... شايد به جز يکي ... که موضوعش يک چيزي بود مثل: يک روز در کلاس درس ... يا يک همچو چيزي. که در نوشتن آن من خودم را نه جاي يک شاگرد که جاي يک نيمکت چوبي کثيف گذاشتم که پشتش بچه ها هزار کار خلاف مي کردند. به نظر خودم خنده دار بود اما به نظر بچه هايي که انرا شنيدند نه... و الان که فکر مي کنم مي بينم شديدا تحت تاثير طنز عزيز نسين بود.

به هر حال شبيه يک انشا است. من هرگز نفهميدم دقيقا کي شروع شد ... شانزده سالگي بگمانم. با گريه شروع شد ... با اولين گريه ي بي دليل يک دختر کله شق در سن بلوغ و کنار يک بخاري بزرگ نفتي در يک اتاق تاريک و خالي. من روي پهلو چرخيدم و فکر کردم‌« چرا گريه مي کني؟» ... و اشکها راه خودشان را به داخل گوشم پيدا مي کردند و قلقلکم مي داند ... مسخره است اما دنيا درست يک همچو شبي معنايش را از دست داد. معنايي که قبل از ان بي پرسشي در يک انار سرخ پيدا مي شد يا در يک توپ بسکتبال. يک سه گام سريع ... و گل! هاه ... من و امير برادرم سر آن با هم کتک کاري مي کرديم.

مسخره است اما حس مي کنم سالها هست که زندگي کردن من نوشتن حول و حوش موضوعي است که حتي نمي دانم چيست و نمي دانم که چه کسي آنرا به من تکليف کرده است. چيزي مثل: «کجاست آنجا که مي رسيم؟»... يا «چرا نمي توانيم معني چيزها را به موجوديتشان بچسبانيم؟» من رج به رج نوشته ام... خط زده ام ... با يک جمله مفهوم چندين سال قبلش را نقض کرده ام ... شعار داده ام ... جايي هزاران بار مشق کرده ام که دوستت دارم و جايي هزاران بار از تو خواسته ام که رهايم کني ... همه ي اينها هست اما حتي يک کلمه مفهوم نيست ... حتي يک جمله آهنگي ندارد.

امروز يک روز خاکستري است. ميان هزاران روز آبي و خاکستري و سرد و گرم ديگر. من از نوشتنش ابا نميکنم. اينجا نشسته ام و دلم مي خواهد همه چيز را يکجا بالا بياورم. دلم مي خواهد همين جا که هستم بنشينم و چيزي به خاطرم نيايد ... جز همين صداي باد که مي شنوم. من از نتيجه گيري و جمع بندي بيزارم ... به اندازه ي همان بچه ي کلاس سوم ابتدايي که مي توانست روي دستهايش از پله ها بالا و پايين برود اما نمي توانست حتي براي يک ساعت به حرفهاي بزرگترهايش گوش کند و يک کار را درست انجام دهد. من دلم مي خواهد بخوابم. از يک چيزي يک جايي خسته ام ... و حتي نمي دانم از چي.

No comments: