باور دارم که آنچه که هستيم، اگر نه همانچه است که خواسته ايم که همانچه است که مي خواهيم ... که اگر چيز ديگري هست که مي خواهيم باشيم... يا جاي ديگري هست که مي خواهيم باشيم ... اگر آنرا بخواهيم، حقيقتا و از ته دل، به آن دست خواهيم يافت. از تو که جدا شدم ... مي دانستم به سمت آن زندگي اي مي روم که خودم در هر حرکتم آجر به آجر آنرا مي چيدم ... همچنان که تو.
من از شکست هاي مکرر خواهران بزرگترم رنج مي برم. با اين حال از ديدنشان که از سخت ترين زمين خوردن ها، سخت و سربلند، بي کوچکترين خدشه اي بر اراده شان در زيستن و در آزاد زيستن بلند مي شوند و چشم در چشم همه مي ايستند و آماده اند با همه چيز بجنگند، يک جايي آن ته دلم سرمست مي شوم. و از اينکه تجربياتشان را - هرچند تلخ ... هر چند ناموفق - با شکست يکي دانسته ام از خودم شرمسار مي شوم.
برادرم با دنيا سر جنگ دارد و خوب ناسازگاري اش با دنيا خانمش را بيش از هر کسي عاصي مي کند که بايد هزار جور مراقب بي کلگي هاي او باشد و مديريتش کند تا عاقل باشد و راهي را انتخاب کند که در نهايت به ضررش تمام نشود. به من مي نويسد: «راهي پيش پايم بگذار تا من اين مشکل -يکي از بيشمار مشکلات برادرم در اندرکنش با آن جامعه ي ناسالم- را حل کنم.»
من در راه خانه پشت فرمان ماشين خودم را تصوير مي کنم که به برادرم مي نويسم: «عاقل باش. مراقب همسرت باش. به اينده ي پوريا بيشتر فکر کن. ولشان کن اين رجاله ها را... بگذار به حال خودشان باشند. تو سلامت خودت را و آرامش خودت را نگه دار.» و ماشين را کنار بزرگراه نگه مي دارم تا دل و روده ام را بالا بياورم. عوووووق! مي دانم که عاقل نيست. که مانند دن کيشوت به چيزهايي جمله مي کند که نه از پسشان بر مي آيد و نه حتي چنگالهاي اصلي هيولا هستند - چنگالهاي هيولا کجا هستند پس؟-. مي دانم که اصولش بر منطق عالم ارجحيت دارد. و تو را به ياد مي آورم. مردي که اصولش و منافعش و عقايدش با هم رشد مي کنند و تغيير شکل مي دهند و ملغمه اي تشکيل مي دهند که حاصلش مي شود موفقيت. اين همه را به ياد مي اورم و داستاني را از «فريدون تنکابني» ... داستاني را که حتي اسمش يادم نيست و در کتابي از او درست بعد از داستان «ملاحت هاي پنهان و آشکار خورده بورژوازي» آمده بود ... و استفراغ ... سرم را پايين مي گيرم: عوووووووق ق ق ق ق.
نه! به برادرم زنگ مي زنم و مي گويم که چقدر دوستش دارم. همين. مگراين زندگي چند بار به آدم داده مي شود. اين يکي را بگذاريم خودش باشد. خانمش مي نويسد: «نبايد ازدواج کنيد». نخواهم کرد.
سالهاست که باور دارم که آنچه که هستيم ... اگر نه همانچه است که خواسته ايم که همانچه است که مي خواهيم. که اگر چيز ديگري هست که مي خواهيم به آن دست خواهيم يافت. اما به ليلا مافي که فکر مي کنم چيزي ندارم که بگويم. هه! من از بيست و سه سالگي مطالعه ام راجع به «اگزيستانسياليسم» را کنار گذاشته ام. با خودم فرض کردم که اين يکي چقدر به من نزديک است و راه افتادم. حالا هي به کله ام فشار مي آورم: «آخر کدام فرصت به ليلا مافي داده شده که او از آن استفاده نکرده و در چنين دوزخي افتاده است؟». مي پرسم: «ليلاي جوان که حتي فرصت ناچيز زندگي اش را از او دريغ مي کنند چگونه مي تواند بازگردد و خودش را ازچنگ شرايطي برهاند که جبر زندگي اش بوده اند: خانواده اش، مذهبش، جغرافياي محل تولدش و جنسيتش؟».
مي داني ... قاضي اي که حکم اعدام صادر مي کند قطعا خودش را خدا مي داند. «دست خدا» لابد. و فکر مي کند که راه پاک کردن آلودگي را از جامعه و از تن اين دختر جوان و يا همه ي زناني که سنگسار مي شوند - يعني شکنجه مي شوند تا بميرند - يافته است. عجب ... يکجايي در پشت ميزي مردي نشسته است و فکر مي کند که مي تواند مرا و تو را و ليلا را -مانند آن دخترک جوان در نکا - به جهنم يا به بهشت بفرستد.
نمي دانم. و کاري از دستم بر نمي آيد. از سرم مي گذرد که کاري بکنم ... مي دانم که نخواهم کرد. توانش را ندارم يا ايمانش را ... نمي دانم. اما مي دانم که اين بيش از آنکه براي نجات ليلا باشد براي راحت کردن خودم از اين عذاب روحي است. از ناتواني ام در عوض کردن فرمولهاي اين دنيا. و از کوچکي ام.
No comments:
Post a Comment