Friday, September 2, 2005

من هنوز نمي دانم کي هستم و چرا هستم. نمي دانم چگونه بايد باشم. سالها پيش ياد گرفتم که چيزها را همانطور که هستند نپذيرم. سرسختي کردم. هيچ چيز را نپذيرفتم تا آنجا که به تو رسيدم. با حسي غريزي دانستم که تنها راه دوست گرفتن تو آنست که تو را همانطور که هستي بپذيرم و خودم را همانطور که هستم. بي هيچ تغييري.

من هيچ چيز را نپذيرفتم. ارزش هاي شناخته شده را ... و آنچه را که پدر و مادرم و خواهران بزرگترم خواستند تا به من بياموزند ... و معلمهاي تاريخ و علوم اجتماعي. تنها کتاب هاي شعر و رياضياتم را دوست گرفتم و خطهاي زمين واليبال و سربالايي هاي توچال را. من به تکرار گفتم: «نه! نمي خواهم.» تا به تو رسيدم. من که مي خواستم همه چيز را تغيير دهم به تو رسيدم و خواستم تو همان که هستي باشي. پذيرفتمت. دوست گرفتمت. رنج کشيدم و دوست گرفتمت. خنده دار است اما در طول راه هيچ چيز تغيير نکرد. همه چيز همچنان که بود ماند. تنها تو تغيير کردي و من ... که بزرگ شدم. تو دست مرا گرفتي و زن بزرگ شد. مي داني ... تلاش زن براي چنگ انداختن در نگاه بي پروا و مغرور دختربچه اي که ديگر بزرگ شده است کم اندوه بار نيست. اندوه که انگار آمد تا بماند.

به اندوه زن نه گفتم ... در کنار همه ي چيزهاي ديگر. حالا اندوهگين نيستم. ديگر نيستم. حالا من حتي سکون جامد و آزارنده ي دنيا را مي پذيرم و تو را با همه ي فاصله ات از پسرک جوان و عاشقي که دوست گرفتم اما نگاه دخترک را باز پيدا نمي کنم. حالا اين غريبه ي جوان که نگاهش سخت برايم آشناست اينجا مقابلم نشسته است ... و زن که با چشمانش -اندوهگين و بالغ- به نشانه ها نگاه مي کند. در حسرت تاب نگاه دخترکي که شايد تو رامش نکردي ... اما اندوه لحظه ها رنگش را با خود برد.

من نشانه ها را از خودم و از تو و از اين لحظه مي شويم. اما نشانه ها باز همه جا هستند. به در و ديوار مي چسبند و با حس حضورشان نگاه من تيره مي شود و نگاه تو اندوهگين. من مقابل آينه ي دستشويي رستوران صورتم را مي شويم ... و چشمهايم را با آن آرايش تيره رنگ... به دنبال نگاه بي پروا و ناآرام دخترک جوان. من نشانه ها را از اين لحظه مي شويم. من به جلو خم مي شوم و از اين سوي ميز باريک لبهايت را مي بوسم و طعم شور اشکهايت روي لبهايم مي نشيند. فکر می کنم: «آیا می شود؟»

No comments: