Thursday, September 22, 2005

يک نوشته ي بيربط

مي گويد: "امريکا کشور دمکراسي است. اينجا اکثريت تصميم مي گيرد. واکثريت از آنچه اينجا اتفاق مي افتد خوشش نمي آيد". مي گويد و بساط دختر و پسرهايي را که آزاد و لخت روي هم ريخته اند و انواع مواد مخدر از سر و کولشان مي ريزد به هم مي زند و راهشان مي اندازد به سمت اداره ي پليس.

فکر مي کنم اگر به حرف اکثريت باشد که نه حقوق «همجنسگراها» تامين مي شود، نه «مادران مجرد»، و نه حقوق طرفداران حفاظت از محيط زيست و نه حقوق هر کسي که مغاير جريان عمومي فکر مي کند. هه! آنهم در کشوري که اگر انتخابات رياست جمهوري اش آزادانه برگزار شود نيکلاس کيج يا تام کروز براي رياست جمهوري بيشتر راي مي آورند تا هر جريان سياسي ديگري. هر جرياني که باشد. کشوري که اگر فردا در آن يک طرف سخنراني يک فعال اجتماعي-سياسي باشد و يکطرف جفتک پراني هاي موزيکال بريتني اسپريز يا جسيکا سيمپسون، اولي يک چند هزارم دومي هم تماشاچي نخواهد داشت. فکر مي کنم ادمهاي بي نوايي که در انديشه ها و در باورهاشان در اقليتند همه جا بايد گوشه نشين شوند.

حالا بيا بجنگيم و دنيا را عوض کنيم. تاب نگاه ناجيان دنيا را ديده اي؟ خيلي که جهان در حال توسعه پيشرفت کند و سيستم هاي دمکراتيک درشان تعريف شوند، مسئولانه و خيرخواهانه مشغول مي شوند به براورده کردن حق اکثريت. فکر کن در عراق يا پاکستان يا حتي ايران خودمان اگر انتخاباتي واقعي برگزار شود براي به رسميت شمردن حق ازدواج همجنسگراها، يا مادران مجرد، يا آزادي کلينيک هاي رسمي توزيع مواد مخدر، و يا حقوق زنان روسپي، .... چه خواهد شد؟
چقدر بايد رفت؟ اصلا کجا بايد رفت؟ تا من؟ تا تو؟

من سنتي نيستم. نيستم و نبودم. تو هميشه از من مي ترسيدي. از حس وحشي و بيرحم و بي گذشت ضد سنتي-غير مذهبي ام. من هراس و فاصله را هر روز در چشمانت مي ديدم و شانه بالا مي انداختم. آن موقغ چيزها به هر شکلي که بودند در من به درد مي نشستند. حالا اما فکر مي کنم به اينکه ديوار سنتها که -در گنده گويي هاي سياسي- يک زماني ملتها را عقب نگاه مي داشتند و سنگي بودند به پاي نيروهاي مترقي (کلمه ي مترقي سالهاست که برايم خنده دار است!!؟!) همان سنتهاي ديرين ملي-مذهبي يک ملت حالا مي توانند وسيله اي باشند در تقابل با هجوم سرمايه داري با ماشين «Globalization»ش ... با مفهوم مطلق سرمايه داري جهاني. فکر مي کنم به باقيمانده ي قبايل سرخپوستهاي امريکاي شمالي که در ميان اين همه فشار هنوز هستند ... در هم فشرده و بيمار ... مطرود و آلوده به مواد مخدر و ايدز و فحشاء ... و هنوز بر سر گسترش محدوده ي مناطق محصور اشغالي شان و به رسميت شناخته شدن فرهنگ و زبان شان مي جنگند. فکر مي کنم: "چرا همه چيز در ذهن من قاطي مي شود و من خطها را از هم تشخيص نمي دهم؟" فکر مي کنم: يک کسي بيايد و براي من خطي بکشد بين ترقي و Orientalism و تحجر. بين تند روي و محافظه کاري و مصالحه خواهي. بين منشور آزادي سازمان ملل و مصوبات تجاري-بازرگاني سازمان تجارت جهاني. فکر مي کنم اينهمه جواب که روي ديوارها نوشته شده اند براي کدام سوالند؟ فقر؟ استبداد؟ تحجر؟ فروپاشي اقتصادي؟ غارت منابع طبيعي و ويراني محيط زيست؟‌ فکر مي کنم و کاغذ زير دستم خط خطي مي شود. خط. خط. فکر مي کنم من هنوز ته دلم از شيرين عبادي و خاتمي خوشم مي آيد به خاطر خصوصيات انساني و ضد امپرياليستي شان. فکر مي کنم که: "عجب خري هستي ها! "

شنيدم که کساني اعتراض مي کنند به سازمان ملل که به احمدي نژاد اجازه ي شرکت و سخنراني در اجلاسش را داده است. خواستم بپرسم کجا هست آنجا که بشود اعتراضي نوشت به سازمان ملل آنجا که به نماينده ي امريکا اجازه ي ورود مي دهد؟

مي گويد "وقتي مي دانيم که يک چيزي بد است بايد با آن مقابله کنيم. اگر سيستم ها با آن درست مقابله نمي کنند خودمان اينکار را خواهيم کرد". مي داني ... من از هر کاري که «سيستم ها» تحت نام تصويب قانون و يا اصلاح و تجديد نظر آن مي کنند بيزارم و از هر کاري که «از ما بهتران» در خارج از سيستم مي کنند هراسان. با اين يکي ياد عبارت تکراري «امر به معروف و نهي از منکر» مي افتم که سالها شنيدنش از دهان صاحبان قدرت پشت پرده ي حکومتي مرا به حال تهوع مي انداخت. حالا سالهاست من هر وقت که به جمله هاي روي ديوارها نگاه مي کنم مي خواهم بالا بياورم. هر وقت که کسي مي خواهد درستم کند ... يا به من خوشبختي هديه کند. رفيق ... جايي سراغ داري که ديواري نداشته باشد براي آويزان کردن پوسترها و نوشتن شعارها ... جايي را سراغ داري که بازِ باز باشد. بازِ باز.

من فکر مي کنم امريکا -مهد دمکراسي قاره اي که خودم را به آن تبعيد کرده ام- به جوکي مي ماند که حتي خنده دار هم نيست.

No comments: