Wednesday, September 28, 2005

اين نوشته را دو سال پيش نوشتم. با هم حرف زديم ... بعد از سالها. با هم حرف زديم بي آنکه ديگري را بيازاريم و يا آزرده شويم از انچه که ديگري هست.
حالا من اين نوشته را باز اينجا مي گذارم ... براي تو که ديگر مرا نمي خواني.
دردناک است يا نگران کننده، ترسناک است يا اطمينان بخش نمي دانم. اما مي دانم که واقعي است: "هر چيزي پاياني دارد". حتي تو.

يکشنبه، ششم مهر ماه 1382

نمی دانستم می شود برای تو نوشت. نمی دانستم می شود با تو حرف زد... يا به صدایت گوش کرد وقتی که می خندی . درست به اين می ماند که از فراز اين هفت دريا و هفت صحرا و هفت کوه بلندی که گذشته ام، مصمم و نااميد ... دوباره به عقب می چرخم و دستم را دراز می کنم و همه ی انچه گذشته است حتی سر مويي دور نيست. می دانی ... ساليان سال است که من اينجا می نشينم، در ميان همه ی چيزهايي که تو نديده ای و رنگ تو را ندارند و بوی هيچ خاطره ای را نمی دهند و به رهايي فکر می کنم. به ليوانی اب که قطره اشکی در ان نچکيده باشد ... به آن لحظه ی ديرهنگام که به درد اغشته نيست.

خنده دار است گمانم . هيچ وقت فکر کرده بودی؟ اين فاصله ... فاصله ... فاصله. زندگی من لبريزدلهره های معصومانه ی کودکی است که معلمش به او تنها لغت " فاصله" را سرمشق داده است و هر چه می نويسد شب درازتر می شود و دفتر تمام نمی شود. بر ديوار می نويسد ... بر در می نويسد ... بر گوشه های چشمهای ان زن که در اينه می گريد ... و بر نرده های فلزی کناره ی پله های ان خانه ی دوطبقه ی غريبه که نقش قدمهای نااستوار مرا بر خود دارد. راستی ... در ميانه ی مکثهای کوتاهمان با ان مزه ی گس غريب، که از شيرينی و تلخی به يک اندازه دور بود، می خواستم از تو بپرسم که هيچوقت خانه های ان کوچه را خراب نمی کنند؟ شايد راه رفتن روی خرابه های خانه ای در ان حوالی ، مثل حس قدم زدن روی قبرهای يک قبرستان ادم که هرگز به دنيا نيامده اند تسلی ام دهد ... اما من نمی پرسم و ما فقط می خنديم. شايد برای اينکه دنيا پر است از قبرهای ادمهای واقعی که زندگی بی شکوهشان به سوراخی ختم شده است و من هرگز نمی توانم بدانم که اگر نيامده بودند خوشبختتر بودند يا نه. شايد برای اينکه من از اينکه تو حتی ذره ای ديگر دورتر شوی، ذره ای بيشتر از همه ی دنياهای ممکن اين دنيا که فاصله ی من و توست، در هراسم. می بينی ... انگار بالاخره فاصله را پذيرفته ام .. کی و کجا ... نمی دانم. چرا ... نمی دانم. شايد برای اينکه من هم از اين همه تلخی خسته ام. سالها بعد از تو ... من هم بالاخره خسته ام.

نمی دانستم که نمی توانم بنويسم ... وقتی که تو می خوانی.

No comments: