زندگي در نظر من يک تجربه ي بي نظير نامکرر است-حداقل در اين قالبي که اين يکبار به دنيا آمده ايم- ... به دنيا مي آييم تا خودمان را پيدا - يا حالا تعريف- کنيم ... و زندگي را. حالا هزار چاله سر راهت کنده اند تا در آن بيفتي. مي فرستندت مدرسه. بعد دانشگاه. بعد سربازي. بعد ازدواج کن ... موفق باش. بيا موفقيت را تعريف کنيم. تا حالا چند بار وقتي ار کنار بي خانمان کثيف و ژوليده-پوليده ي گوشه ي خيابان که رد شده اي به خودت گفته اي که: «خداوندا شکرت که به من توانايي دادي که ....» ... که چي؟ ... جامعه يک سيستم امتياز بندي مزخزف و از پيش تعيين شده را در حلق ما فرو ميکند. فرو کرده است و من ناخودآگاه بي انکه بخواهم در هر ستون نمره اي براي خودم و براي تو مي گذارم: "تحصيلات ... حقوق ... مزيتهاي طبقاتي ... ثروت". و من امتيازها را با هم جمع مي زنم و انتخاب مي کنم. از بين گزينه هاي مورد تاييد. مورد تاييد خود خودم. و من چاه اينهمه بيهودگي را با صداي خنده ي کودکاني خردسال پر مي کنم ... با شوق يک سفر ... با يکجور بي حسي مداوم در گردهم جمع شدن هاي مکرر خانوادگي.
اگر فيزيک را دوست داري بايد دکترايش را بگيري ... اگر رياضيات را مي فهمي مهندس مي شوي ... اگر عاشق مي شوي معشوقت را با طناب هزار امضا به تختي پهلوي خودت مي بندي. اگر به دختري دل مي بندي بايد همه ات را ... همه ي آنچه را که داري و مي خواهي ... همه ي آينده ات را به او بدهي تا عشقت را بپذيرد: «تا مرگ ما را از هم جدا کند» و بعد هر دو با هم يکي مي شويد (يکي شدن حتي در ده سالگي هم به نظر من جوکي بود که بزرگ سالان جدي اش گرفته بودند). اگر مهاجري حتي فکر گذشتن از کوچه پس کوچه هاي شهرهاي دور افتاده ي خاور دور را از سرت بيرون کني و در يک شرکت ساختماني کاري مشابه کار مهندسي بگيري و از صبح تا شب اعداد را با هم جمع و تفريق کني و شب جايي ته دلت حس کني که: «من از خط گذشتم». خودت هم نمي داني کدام خط. .
مي دانم ... شايد مخالفت من با فلسفه ي ازدواج مرا در پذيرش خيلي چيزها سخت مي کند و بي انعطاف. شايد اين سرريز حس تحقيري است که در دل دارم نسبت به تو که آرامش را در جوهر تيره رنگ امضاهاي صفحات کاغذي يک قباله به خودت مستند مي کني. اصلا چرا اينها را نوشتم ... سالهاست که پذيرفته ام. شايد اين شعر نرودا باعث شد دلم براي بچه هاي کشوري بسوزد که بهاي يک تجربه ي عاشقانه را با زندگي شان مي پردازند. شايد براي اينکه دلم برايت تنگ مي شود.
هيچ فکر کرده اي که اينهمه بيراه در جهان هست که هرگز رد قدمهاي تو را نخواهد ديد. تو را که رهروِي هشيار راه هاي از پيش طي شده اي.
طفلکی ها
پابلو نرودا
برگردان از متن انگلیسی : روشنک بیگناه
چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند
از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان
از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟
آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟
جاده ها هم چشم دارند
پارک ها پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.
Poor Fellows
Pablo Neruda
What it takes on this planet
to make love to each other in peace
Everyone pries under your sheets
everyone interferes with your loving
They say terrible things about a man and a woman
who after much milling about
all sorts of compunctions
do something unique
they both lie with each other in one bed
I ask myself whether frogs are so furtive
or sneeze as they please
Whether they whisper to each other in swamps about illegitimate frogs
or the joys of amphibious living
I ask myself if birds single out enemy birds
or bulls gossip with bullocks before they go out in public with cows
Even the roads have eyes and the parks their police
Hotels spy on their guests
windows name names
canons and squadrons debark on missions to liquidate love
All those ears and those jaws working incessantly
till a man and his girl
have to raise their climax
full tilt
on a bicycle
No comments:
Post a Comment