يادداشت اول: سفر به Lake Simcoe را تکرار کرديم. ۱۰۰ کبلومتر تمام براي من. ۱۰۵ کيلومتر براي تو. راه رفت را بهتر از پارسال رفتم. راه بازگشت را بدتر.
چند کيلومتري انتهاي مسير تو با ماشين ازراه مي رسي. فکر مي کنم: «از سر بالايي آخر نجات پيدا کردم.» و موهايت را مي کشم:"درست صد کيلومتر شد."
يادداشت دوم: بيست و يکم دسامبر مي رسم لندن. بعد مي روم امستردام. بعد پاريس. و باز با قطار برميگردم لندن. کجا ببينمت؟
يادداشت سوم: از من دلگيري. مي گويي: «مي دانم که نشانه ها براي تو خيلي مهمند.» و چهره ي مهربان و آرامت کمي تيره مي شود. شايد همينطور است. من لحن صدايت را، حالت چشمانت را و تب و تابي را که لحظه ها برايت دارند عين نشانه ها در دستم مي گيرم و نگاهشان مي کنم و مي گذارم تا مرا به جايي ببرند که مي خواهند. تو اما هراساني. زنگ صدايت هر روز يکنواخت تر مي شود و چشمانت هرروز کمتر برق مي زنند. مي ترسي. مي خواهي همينجا بماني. همينجا که هستيم. که هستي.
برايت نگفته بودم گمانم. شايد بهتر آنست که نشانه ها را از لحظه پاک نکنيم. نترسيم. بگذاريم تا مارا با خودشان ببرند. چيزهايي منتظر ما هستند. چيزي منتظر ما هست. دلپذير يا دلگير،روشن يا تيره، زيبا يا زشت ... ما وقتي با هم خواهيم بود که به تمامي با هم باشيم. تمام باش.
حالا بيا و آرام اينجا بنشين. بگذار در چشمانت نگاه کنم. بگذار تو را ببينم. با هر آنچه که در توست.
No comments:
Post a Comment