Friday, April 7, 2006

هفته ی پیش دوتا فیلم ایرانی دیدیم. کافه ترانزیت و یک بوسه ی کوچولو.

من کارهای "بهمن فرمان آرا" را دوست ندارم. گمانم کار خوشگلش همان «شازده احتجاب» بوده و هست که آنهم بي ترديد از قدرت داستانش بهره مي برد که به قلم گلشيري است.
کارهای فرمان آرا بوی مرگ می دهند ... بوی کافور. انگار خیلی درگیر مرگ است. در اشعار شاملو هم آن آخرها مي شد حسرتش را از نزدیکی زمان در گذشتنش دید ... اما باز هم با درکي بسیار عمیق و يگانه:

بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.
....

دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را.

رخصت ِ زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون
آنک دَر ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر!

دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامداد ِ خسته.)

این یکی نه. حوصله ی ادم را سر می برد. بوی کافور- عطر یاسش را دوست نداشتم ... در نظرم هیچ از «مادر» علی حاتمی بیشتر نداشت ... کمتر هم داشت. اما "یک بوسه ی کوچولو" دیگر گاهی به جوک نزدیک مي شود ... بيمزه و توهين آميز.

فرمان آرا غیر منصفانه و یکطرفه نسخه ای -تقریبا برابر اصل- از "ابراهیم گلستان" را به ایران مي آورد و در مقابل فرزندان و همسرش مجرمش مي شناسد و حقیرش مي کند و بعد هم مي کشدش و به جهنم مي فرستدش. Just Like That.

در انتهاي فيلم هم ابراهيم گلستان بينوا در تقابل با نويسنده ي وطندوست پابند خانواده که با بوسه ي "هديه تهراني" در آرامش جان به جان آفرين تسليم مي کند با ضجه هايي که از ديدار عفريت مرگ مي کشد در مقابل همسر دردمندش که از خشم و کينه سياه و کبود است (نمي دانم فحري گلستان حقيقتا در اين حال و روز است؟) به شکلي حقير و ترحم انگيز مي ميرد.

یک آدم به همين راحتي به خودش اجازه می دهد زندگي ديگري را قضاوت کند. کم نداريم از اين نمونه ... اينهمه شعار خيانت و جنايت و زنده باد و مرده باد که نصيب برخي اسامي مي شود نشان مي دهند که ما زندگي ديگران را پيش از تشکيل دادگاه و بدون دفاعيه قضاوت مي کنيم. گمانم اما احمقترينمان هم مرده باد و زنده باد را نثار شعرا و نويسندگان نمي کند.
فرمان آرا آنقدر از حد مي گذرد که مرگ دیگری را -مرگ آدمي هوشمند و متفاوت را که شرايط زندگي اش با نرم جامعه همخواني نداشته و زندگي اش را المانهايي شکل داده اند که تجربه نشان داده است که از بيرون قابل داوري نيستند - قضاوت مي کند.
فيلم را دوست نداشتم.

No comments: