Thursday, April 20, 2006

دور دوم Heat قمبل هم آمد و به سرعت گذشت. جان دلم دو سه روزی را سخت گذراند. گوشهایش که معمولا سرد سردند داغ شدند و فرم ایستادنش تغییر کرد. طوری می ایستاد که انگار منتظر بود یک گربه ی نر رویش بپرد. جان دلم برای خودش بزرگ شده است. عاطفی تر. عمیق تر.

خسته ام. قمبلی نیمه های شب بالا سرم می آید و دهانش را که کمی هم خیس است روی پیشانی و شقیقه ام می کشد و روی تخت بپربپر می کند که : بیا با من بازی کن. و اگر سرم را زیر پتو ببرم با چنان صدای بلندی درست بالی سرم میومیو می کند که محال است بشود نادیده اش گرفت. من هم بلند می شوم و در تاریکی دنبال هم می کنیم. قمبل می رود و در جاهای مختلف پنهان می شود و من دنبالش می گردم و یکدفعه رویم می پرد و بعد پا می گذارد به فرار. می خنداندم با اداهای زیبایش.

نسرین می گوید: "این بچه گربه بزودی تبدیل می شود به یک بچه ی آدمیزاد". از آنجهت اینرا می گوید که قمبل را با خودم به مسافرت بردم. مجموعا ۱۳۰۰ کیلومتر را در موقع رفت و برگشت با ما در ماشین نشست. گاهی خوابید و گاهی بازی کرد و به جز یکبار که دستشویی داشت حتی یک میو نکرد (به جر یک جایی که من موقع رانندگی سوت می زدم و دو تا میوی قاطع و عجیب کرد که یعنی: خفه شو!) میوهایش را می شناسم. در کلبه ی جنگلی هم قمبلی از همه شادتر و اجتماعی تر یک لحظه از جمع جدا نشد. از شکارگاه جدیدش هم خوشحال بود. کلی مورچه ی درشت سیاه شکار کرد و با کله ای جنبان ملچ ملچ خوردشان. در آپارتمان خودمان سوسک ها را می خورد( که من سالهاست نمی کشمشان و با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم) . به حیاط کلبه می رفت و به صدای پرنده ها گوش می داد. وقتی بچه ها تخته نرد بازی می کردند می آمد و بالای سرشان روی لبه ی مبل می نشست که نکند فراموشش کنند. قمبلکم نمی پذیرد که در هیچ کاری با من شریک نباشد.
شبها اما به اتاق خودم می امد و روی تخت به صورتی که قسمتی از بدنش به بدنم بچسبد می خوابید.

دیشب نیمه های شب، ماه از پنجره ی اتاق خوابم که هیچ پرده ای ندارد بیداد می کرد. ناآرام شد. شبهای مهتابی بیقرار می شود.به روی تخت آمد به بازی. چنگال هایش را زیر پتو فرو می کرد و سر انگشتان پاهایم را با چنگال هایش بیرون می کشید و دندان دندان می کرد.. روی تخت نشستم. روی پتو روی پاهایم به پشت دراز کشید و همانطور که مستقیم و یا حالتی عجیب در چشمانم نگاه می کرد با سر انگشتهای دستانم می جنگید. در همان حالت جنگ شادمانه رویش خم شدم. بوسه ام می داد. موهایم را با سر پنجه هایش می گرفت و صورتش راروی صورتم می گذاشت. با آن نگاه. ماه برای ساعتی شاهد بود.

No comments: