آيا چه كس تو را از مهربان شدن با من مايوس مي كند
حميد مصدق
دردي عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن
در خويشتن شكستن
وقتي به كوچه باغ
مي برد بوي دلكش ريحان را
بر بالهاي خسته خود باد
گويي كه بوي زلف تو مي داد
وقتي كه گام سحر رباي تو
وز پله هاي وهم سحرگاهي
گرم فرار بود
در چشمهاي من
ابر بهار بود
برگرد
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهي گشت
و من تمام شب
اين كوچه باغ دهكده را
با گامهاي خسته طوافي دوباره خواهم كرد
و شكوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم كرد
وقتي سكوت دهكده را
برگشت گله هاي هياهوگر
آشفته مي كند
وقتي كه روي كوه
خورشيد
چون جام پر شراب
فروي ميريزد
و باد اين اسب
اسب سركش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين كوبان
در كوچه باغ دهكده مي پيچد
ياد از تو مي كنم
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
و من
از شهريان بريده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسي
و بوته هاي پونه وحشي
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روي تابناك بشويد
و از تن تو
اين تن تنديس مرمرين
گرد و غبار خاك بشويد
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
آيا سمند سركش را
چابك سوار چيره نخواهي شد ؟
چون تك سوارها
هر روز گرد دهكده
هي هي كنان طواف نخواهي كرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي كوه قاف نخواهي كرد ؟
بيهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهي گشت
هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستيم و تمامت تنهايي
با خويشتن نشستن
در خويشتن شكستن
اين راز سر به مهر
تا كي درون سينه نهفتن
گفتن
بي هيچ باك و دلهره گفتن
ياري كن
مرا به گفتن اين راز بازياري كن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز
No comments:
Post a Comment