Saturday, October 28, 2006

نوشته ای از آبان ماه یکی از سالهایی که گذشت. سالی بود که تو آمدی ... نمی دانستم که آمده ای تا بمانی. نمی دانستم که می خواهم بمانی یا نه. من خواستمت. همین. از همان روز اول.
حالا گاهی گیج می شوم. نمی دانم اینکه می مانی را دوست بدارم، دوست بگیرم ... یا بترسم. با خودم فکر می کنم: «به فردا فکر نکن» با خودم فکر می کنم که آزاد هستیم و درها همیشه بازند. هر وقت بخواهیم می رویم و تا آنوقت می مانیم که می خواهیم.
فکر می کنم که می مانیم چون می خواهیم که بمانیم. می رویم وقتی که باید برویم.

باید! دیگر از «باید» نمی ترسم. یک عمر بایدهای تو و نبایدهای من خواب را از من گرفتند. یک عمر من از هر چه باید می ترسیدم. هه! راه اما همین بود که بود.
می دانی ... باید و نباید تنها به کمک لحظه می آیند تا تو را آنجا ببرند که مقرر است بروی اما دلش را نداری که بروی. باید و نباید درها را به پذیرش هر آنچه که برایت پذیرفتنی است اما می ترسی که بپذیری اش -یا رویش را نداری- باز می کنند. تو پشتشان قایم می شوی. از چهارچوب در رد می شوی و در را پشت سرت می بندی. نفسی به راحتی می کشی. خودت هم می دانی که جایت همین جاست که هستی. که «باید» باشی.
باید دستت را می گیرد که نیفتی. که نمانی.
اما خیالی نیست. من با همه ی باید های جهان به صلح رسیده ام. دیگر.

مدتهاست گیج مانده ام. نمی دانم اینکه می مانی را دوست بدارم، دوست بگیرم ... یا بترسم. از زن در آینه می پرسم. او هم نمی داند. می گوید که سایه ها همیشه هستند. مثل روزهای ابری و آفتابی.جایی آرام می لمی و می گذاری آفتاب داغ روی پوستت بچسبد. گرم می شوی. بعد سایه ی ابری رویت می افتد. لرزه ای از روی تنت می گذرد. چیزی گنگ همیشه با سایه ها همراه هست. چیزی مثل هراس.

من سالهاست که سایه ها را دوست گرفته ام. سالهاست که چیزها را مطلق نمی خواهم. مطلق نمی دانم. بودنت را. یا دوست داشتنت را که با معیارهای هیچ کتابی و هیچ عقلِ حتی غیر سلیمی هم جور نبود. حالا سالهاست که دستهایت -آن دستها با ناخنهای کوتاه و پهن به رنگ بنفش کمرنگشان را که به طور شگفت آوری خشن و نازیبا بودند دوست می دارم. همانطور که مژه های بلند و لرزانت را ... آن کنج شوخ دهان را ... و نگاهت را که از تاب خشمی هراس انگیز یا بهتی عاشقانه پر و خالی می شد ... و از نوعی هراس ... که با عقل سلیمت نمی شد تعریفش کرد.
حالا سالهاست دوستت دارم بی آنکه بدانی یا ببینی یا حتی بخواهی.
در یک آبان آمدی. در دیگری می روی. و باز می آیی.
دیگر حتی رفتن یا آمدنت معنایی ندارند. دیگر هیچ چیز معنایی یا حتی نامی ندارد.
همه چیز همان است که هست. هست. همین.

پنجم آبان ماه سال هشتاد و سه

مهرماه باز هم با غافلگيري خاص خود مي آيد ... و مي رود. ... من بيدار مي نشينم. يک چيزي سر جاي خودش نيست انگار. يک چيزي انگار در جاي خودش قرار گرفته است ... و من مي ترسم. من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري مان يار باشيم»

در مهرماهي دور من کف دستهاي تبدارم را به ديوار مي گذارم. تو مژه هاي مرا مي بوسي. من صورتم را بالا مي آورم ... بي آنکه نگاهم را. و فکر مي کنم: «يک بوسه! همين يک بوسه!». مي بوسمت و درد اغاز مي شود. من حتي از تو نمي پرسم:‌ «هرگز بار را بر زمين گذاشتي؟ » ... نه. سيب را در دستم مي گيرم و جاي دندانهايمان را نگاه مي کنم.

در نيمه شبي تاريک چهار زانو بر روي تخت مي نشينم. پرده را کنار مي زنم و خاموش به ماه گردالي نگاه مي کنم و فکر مي کنم: «ديگر تمام شد» ... و من روزهايم را از نو مي کشم. مدادي برمي دارم و رودخانه اي مي کشم و درياچه اي و جنگلي پر از درخت ... خطوطي که با طرحي مانند جاده ها اين همه را به هم متصل مي کنند ... و گاهي حيواني خطوط را قطع مي کند و نگاهمان با هم تلاقي مي کند و من از حس دورافتادگي... حس عميق گم شدن برخودم مي لرزم. درهايي بسته مي شوند و درهايي باز ... آدمها جا به جا کنارم مي نشينند ... ميان درختها و کنار درياچه ها ... و کفشهايشان را در مي آورند و ما با هم پاهايمان را در آب مي گذاريم ... مداد را عوض مي کنم ... تيره رنگ ... سرخ رنگ ... سپيد رنگ. هه! من روزهايم را رنگ کردم. و فکر کردم: «ديگر تمام شد.» ... و تو مي آيي ...

مهرماه باز گذشته است ... مُهر آن اما باز بر دستهايم مانده است. سرم را روي دستهايمان خم مي کنم ... بويشان را حس مي کنم ... دستهاي خالي من و دستهاي گرم تو را ... و تصويري که تو در آن پديدار مي شوي و همه چيز که به يکباره بيرنگ مي شود و بيرنگ مي شود و هيچ چهره اي و هيچ نشاني روي ان نقش نمي بندد. شايد جز رنگ پاييزي اين برگها ... و تب ... و هراس مي ايد ... برايت گفته ام؟ من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري هايمان با هم باشيم.»


^^^^^^^^

پانویس: شما خودتان مرادین. حبیب عالم.

No comments: