خوب من هم دارم کم کم می شوم مثل no-words.com ... بیش از انچه که در ترانه ای (یا متن سیاسی-اجتماعی ای) به وجدم می اورد و یا ارامم می کند یا بی حس ... چیزی ندارم که بگویم.
هیجان هست. بی حسی هست. خاموشی هست. شرارت هست. اشک هست. خنده هست. حرفی اما نمی ماند.
هیچ فکر کرده ای ... ما مدتی زندگی می کنیم .. داغ ... عاشق ... وازده ... امیدوار ... هیجان زده ... بیزار .... دلدار ...
دورتَرَک وا می نشینیم. و حرفی نمی ماند. و هیچ چیز نمی ماند. هیچ چیز که معنایی از خود یا طعمی ویژه ... طعمی ناچشیده داشته باشد. هر چیز تاب چیزی دیگر را دارد ... رنگ چیزی دیگر را. هر چیز تنها یاد آوری از چیزی دیگر است.
و بی قراری کم کم آرام می گیرد. بی قراری همانقدر بی معنی می شود که قرار.
همه چیز آرام است. رفته. نوشیده. چشیده شده.
حالا چیزها از دست نمی روند ... به دست نمی آیند ... چیزها هستند و هستند و و در چهره ها و و اتفاقات و جاها و نوشته ها مکرر می شوند و می روند و می ایند و تو دیگر دلتنگشان نمی شوی. دلتنگ نمی شوی. فکر می کنی که :«هه!» باز خواهد گشت ... باز خواهد تابید ... باز خواهد خندید ...
خواهد مرد.
و من چقدر سخت گرفتم.
هیچ فکر کرده ای ... ما به جز ما حرفی برای گفتن با هم نداریم.
No comments:
Post a Comment