زمان را پذیرفته ام که اینطور شتابان بگذرد. که از یک لحظه به لحظه ی دیگر بدوم و همه ی آنچه را که باید -هه! باید- انجام دهم. وظایفم را به عنوان یک آدم -شاید هم نه آدم. تنها همان آدمیزاد.
مسئولیتهایم درخصوص گُربَکان و گیاهان خانه و دوستانم را افتان و خیزان هم که شده انچام می دهم. من حمام می روم -شاهکار می کنم!- با دوستانم گرد یک فعالیت گروهی، فیلم یا پیاده روی یا تولد، جمع می شوم. تولد دوستانم برایشان یک ای-کارت می فرستم. سر کار می روم ... خُب ... دیر می روم و زود می آیم ... اما سخت کار می کنم.
غذا اما نمی پزم. حله حوله (هله هوله؟!) می خورم ... کنسرو و خرما و آب پرتقال ... چای دم نمی کنم ... دارو نمی خورم ... نه داروی معده را ... و نه قرص آهن را. با خودم هیچ خورده حسابی نداریم. نه طلبکاریم از هم ... و نه بدهکار.
چیزها با سرعت می گذرند اما همیشه یکجایی یکچیزی هست. نامعلوم. تصویری از یک قطره آب که از لب یک گلبرگ آویزان مانده است ... و با همه ی سنگینی وزنش روی لبه تاب می خورد اما نمی افتد ... نامفهوم ... آنجا که انگار همه چیز متوقف مانده است ... یا یک دختر جوان روسری به سر جوان ... با آن نگاه شرمگین اما سخت ... یا یک فیلم سانتیمانتالیستی عاشقانه ... از آن تصویرهای قدیمی که زنها و مردانش به هم دل می بازند و تا آخر عمر پای عشقِ ناکام می مانند و اگر یکی شان به واسطه ی مصلحت خانوادگی/اجتماعی - و نه به دلیل معتبر محرومیت های جنسی یا هراس رایج از وانهادگی- با یک آدم بی نظیر که از آسمان می افتد و قلبش را سنگفرش راهش می کند ازدواج می کند باز هم تا آخر عمر از دوری معشوق اشک می ریزد و هیچ چیز، نه ثروت، نه موفقیت، هیچ چیز نمی تواند خالی قلبش را پر کند ...
چیزی همیشه هست ... مثل دیدن حجم نامعلوم دود سیگار که کم کم در هوا محو می شود و تو نمی فهمی کجا می رود .... چیزی همیشه هست که زمان را در اطرافم از حرکت باز می دارد.
در جلسه در شرکت در میان مکالمه راجع به Shop Drawings و هماهنگی بین پیمانکار سازه ی فولادی و سازنده ی خرپاهای چوبی از سخن گفتن باز می مانم و محو می شوم ... و صدایی مرا به خودم می آورد و من به همه ی آنچه که می گذرد باز می گردم ... چیزی اما در تمام ذرات تنم زق زق میکند. چیزی که با همه ی توانم باید در میان این همه سر و صدای بی معنی عقبش بزنم. بهش می گویم: امشب. باشد؟ شب.
می ترسم؟ نه. من از آن زمان پایان ناپذیر رو برنگرداندم. تو گرداندی. من انتخاب نکردم. تو کردی. من از باز گشت به آنچه رفت هراس ندارم. می دانم که آن راهروی طولانی که به اتاقی که تو در آن به انتظارم نشسته بودی و صدای غژ غژ کفشهای کتانی سپیدم حتی تا مدتها پس از ناپدید شدنم در آن می پیچید ... همان راهرو که در های متعدد و تکراری در آن صف کشیده بودند و من تنها به آن در فکر می کردم که تو پشت آن بودی و هر چه می رفتم به آن نمی رسیدم ...دیگر جتی وجود ندارد. من از تو نخواستم که بمانی ... یا بروی. تو ماندی. و تو رفتی. من نظاره گر آنچه بودم که بودی. آنچه قرار بود بشوی. و شدی.
حالا در گوشه ام نشسته ام. تنها. نمی آید. آمدن و رفتنش در اختیار من نیست. در اختیار من نبود. همچنانکه در در همه ی آن سالها. من آنچنان سرگشته و شوریده بودم که هر عقل سلیمی مرا دیوانه، یا احمق، یا ساده دل یا خودخواه خطاب می کرد مرا که سالهای سال است که نامها و نشان ها نه برایم اهمیتی دارند و نه معنایی.
باید دچار بود تا وزن لحظه ها را فهمید. تا بتوان صدبار یک عقربه های یک ساعت نگاه کرد و دید که همانجا ایستاده اند، که ایستاده اند. . باید عاشق بود تا دید که زمان در بعدی دیگر-و نه رو به جلو- جاری می شود و لحظه می تواند کش بیاید و کش بیاید و کش بیاید و نگذرد.
من نمی ترسم. من خودم را در اختیار لحظه می گذارم. از چه باید می ترسیدم؟ سیاهچال عاشقیت یک دختر جوان؟
می دانی ... انگار در یکی از همان شب های تاریک و سخت تهران تو را به خانه ات رسانده ام و به جای بازگشتن به خانه همینطور می رانم ... فکر می کنم کاش می شد همینطور فقط راند بی آنکه به صبح رسید ... به جایی رسید ... .
در شبی که به تو آغشته بود.
فکر می کنم :«تا کجا برویم امشب؟» .
فکر می کنم: «هشت سال است»
No comments:
Post a Comment