Saturday, September 29, 2007



صدایش گرفته است. سرد.
می گویم: می خواستم بگویم برویم با هم قهوه ای بخوریم ... اما انگار خسته ای.
مردد می شود: خسته ام ...
فکر می کنم باید بالاخره راجع بهش حرف بزنیم: می خواهی بیایم برت دارم برویم «مارشه»؟

در تمام طول راه فقط به سی دی گوش می دهیم. داریوش می خواند: کوچه اما هر چی هست ... کوچه ی خاطره هاست ... اگه تشنه ست اگه خشک ... مال ماست کوچه ی ماست.
فکر می کنم داریم شبیه فیلمهای ایرانی می شویم ... یکی سرگشته است و یکی دلگیر و نحوه ی نشستنمان در ماشین -دور و خاموش- و ترانه ای که پخش می شود ... و ریش نتراشیده و موهای بلند و نامرتبش ...

دم در رستوران برای یک لحظه روبرویش می ایستم. می خندم و روی پنجه پا بلند می شوم و لبهایش را می بوسم. چهره اش باز می شود.

میزی -درست وسط سالن رستوران- پیدا می کنیم. می نشیند. من چند بار می روم و می آیم. کره را می آورم ... کارد و چنگال. سردی اما از چهره اش زفته است. وارد فضای شوخ و عجیب خودمان میشویم.

با لحنی طعنه آمیز و آسیب خورده -که فقط من می دانم و خودش که یک جور موش و گربه بازی شرورانه است- می پرسد: از هم جدا شده ایم.
این را در جواب من می گوید که گفته ام: «هنوز من نرفته از من جدا شده ای.»

من لحن زن ایرانی را پیش می گیرم. لحن مادرهاما را وقتی که با پدرهامان به طعنه ی سرد حرف می زدند. لحنی که من را برای همه ی عمر از مادرم دور کرد ... دستم را به کمرم می زنم: «مگه نشده ایم؟» چاشنی عزیز السلطنه ای اش را می برم بالا: «شبها که نمی مانی ... صبحها دیگر برای صبحانه نمی آیی ... زنگم که نمیزنی ..»
قیافه ی مهربان و آرامش باز هم مظلومانه تر می شود: «جدا شده ایم؟»
و با صدایی ظاهرا شکسته ... آسیب دیده ادامه می دهد: «این تویی که می خواهی بروی» ...
من با خشونت خندان و سلیطه وار بهش میپرم: «تو که بدت نَیمَده!»
شیطنت نهان پشت ظاهر رنجیده اش جری ترم می کند.
-«پس چرا من را روی لب بوسیدی.»
با حالت شرور و مهاجمم می چرخم: «من همه ی دوستانم را می بوسم ... »
-«روی لب؟»-
- بله ...نه روی لب ... ولی می بوسم ... تو را چون قبلا بوسیده ام دیگر فرقی نمی کند چطوری ببوسم ... لب یا لپ!» ... ادامه می دهم :«کریس را می بوسم»
عصبانیت شرورش زبانه می کشد: «کریس را می بوسی؟!!! ...»
باز هم دست به کمر می شوم: -حتی یک لحظه هم به این فکر نمی کنم که وسط رستوران شلوغ که پاتوق ایرانی هاست ایستاده ام- «بعععله! تا مرا می بیند مرا بغل می کند و ...» رویش خم می شوم و به نرمی شروع می کنم به بوسیدنش ...می خواهد روی لب ببوسدم ... با خشونت «زن ایرانی»ای معروف توی ذوقش می زنم :«روی لب نه ... روی گونه!»
-«خوب دیگر ... کریست را برو ببوس ...» در آستانه ی انفجار است ... از خنده. اما نگاه مظلوم و آسید دیده اش را هنوز دارد. می دانم که در لایه هاس زیرین آسیب آنجا هست ... ود من سرگشتگی ... چیزی که هیچ گفتگویی نمی تواند رفع و رجوعش کند. ریشه در تفاوت بنیادی شخصیت ما دارد. پذیرفته ایمش. هر دو.
می دیگر نمی توانم خوب تمامش کنم... خنده با خشونت فرخ لقایی قاطی می شود: «رگ زابلستانی ای یت گل کرد ...مرد ایرانی!»
که یکدفعه نگاه مردی میخکویم می کند. ما هیچ متوجه نشده بودیم که در تمام این مدت سه نفر مرد نسیتا حوان که درست دور میز کناری نشیته اند میخکوب این دعوای عجیب شده اند ...
نگاه مرد چنان از اعجاب و سرگشتگی پر است که ...
می نشینم ... می خندیم ... هاهاهاها .....
می دانیم که باورشان شده است. دعوای خشونت آمیز و پر از تحقیر و یدزبانی یک زوج هموطن ... زن تیپیکال عزیزالسلطنه ای ... مرد دوست علی خانی ...
می گویم: «این سه تا برای چند سال آب بندی شدند ها ... دنیال هیچ رابطه ای ... هیچ زنی نخواهند رفت ..»
خوشحال از نقشش در میانه می گوید: «هر سه شان فهمیدند من چقدر مظلومم!»
تا چند ساعت هر وقت یاد قیافه ی مرد می رویم ریسه می رویم: «رگ زابلستانی ات گل کرد!!!» هاهاها.

دارد باورم می شود که مامانم راست می گفت که بگومگوهاشان با بابا یک جورهایی قربان صدقه رفتن بود و ما نمی فهمیدیم ..

ما مدتهاست دیگر حرف نمی زنیم ... نمی توانیم خودمان را -که فاصله ی ماست با ما- تغییر دهیم. این بگومگوهای Sarcastic و خنده آور کاریکلماتور گقتگویی است که نداریم. دیگر نداریم.

مدی بعد نگاه همان مرد را می بینم که رویم سنگینی می کند. دارند می روند ...
می گویم: «می دانی اینها الان راجع به من چی فکر میکنند؟»
-«حق دارند!»
بگو مگویمان شروع می شود.
در راه بازگشت همه چیز فرق می کند.

2 comments:

Anonymous said...

qualify arising rome portrait nifl theft artifactsif eating warblogging cesspools brenton

Anonymous said...

trading pharyngula firstly vigor alliance primate generalities dvorak taster offence manipulate
lolikneri havaqatsu