Wednesday, March 12, 2008



در رزوهاي آخر اسفند،
كوچ بنفشه هاي مهاجر،
زيباست.

در نيم روز روشن اسفند،
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد،
در اطلس شميم بهاران،
با خاك و ريشه
-ميهن سيارشان-
در جعبه هاي كوچك چوبي،
در گوشهء خيابان، مي آورند

جوي هزار زمزمه در من،
مي جوشد:
اي كاش ...
اي كاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه
(در جعبه هاي خاك)
يك روز مي توانست،
همراه خويشتن ببرد هر كجا خواست،
در روشناي باران،
در آفتاب پاك.


شعر: كوچ بنفشه ها
از: م. سرشك
خواننده: فرهاد



Wednesday, March 5, 2008

يك نوشته - سه سال پيش.

پيچيدگی را من هستم که خلق می کنم ... يا تو. شايد با به هم در آميختن مفاهيم. من از آن رو برمی گردانم. عين هجده سالگی .
می گويی: «چيزها چه شکلی بايد می داشتند تا مورد قبول "همه" واقع شوند؟» من شانه بالا می اندازم. پيش فرضها را کنار بگذاريم. موجوديت ها را بدون خواندن سطور معانی از پيش تغريف شده نگاه کنیم. بايد خواست. بايد باز همه ی توان را به کار گرفت و با چشمهايی پاک پاک به موجوديتش نگاه کرد. به اين موجوديت يگانه که حاصل تلاقی ماست.

تجربه ها آدم را می ترسانند. تجربه ها آدم را به زانو در می آورند ... آدم را حقير می کنند. بايد رسم تاريخ نويسی را بر انداخت گمانم.
کاش می شد تا هيچ تجربه ای ... هيچ دانشی را ثبت نکرد. آنوقت ادم هر بار از نو در غاری تاريک زاده می شد و راهش را به سمت فردا می رفت. و جايی در چاله ای گل آلود می مرد تا باز زنده شود ... از زخم پنجه های جانوری ... يا از ريزش سنگهای کوهی.
اما آدم از همان اول يک تکه سنگ نوک تيز را به دست گرفت و هر چه را که ديد روی ديوار غارها کند. مکاتيب را نوشت تا در هر پيچ راه به آن نگاه کند و سرنوشتش را در نشانه هاي آن جستجو کند. همانکه ما هر روز صبح از خواب بيدار می شويم و برگهايش را ورق می زنيم تا خودمان را و راهمان را روی آن پيدا کنيم ... و من در آن راه يگانه اي که مرا به تو می رساند ... راه خودم را پيدا نمی کنم.
چه کسی بود که اولين نقشه را کشيد ... چه کسی اولين راه را ساخت؟
راه من و تو ... راه ما کجاست.

بيا همه چيز را دور بريزيم.
من شانه بالا می اندازم.
من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر. می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد.
تجربه ها را به دور ريخته ام.
بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم.
من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست. برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.


Sunday, March 2, 2008

خُب امروز یکشنبه بود و من همین شنبه ای که می آید باید بروم. باز.
می دانستم که کافی نخواهد بود.
می دانستم که هیچ چیز هیچ تکانی نخواهد خورد.
می دانستم که دلتنگ می شوم و بازگشت سخت می شود.
نمی دانستم اما که تو را خواهم دید.
نمی دانستم که آخرین روز آن دهه و اولین روز این دهه را با تو سر خواهم کرد.

***

تردید می کنم. آسیب ها در تو شاید حقیقی هستند.

***

سرخ می شوی: «پس تو هم اینبار کاری را که باید می کردی نکردی.» و تاکید می کنی: «تو!»
می خندم: «حالا یک بار هم من از انجام کاری که دلم می خواست صرفنظر کردم.»
نشانه گیری می کنی: «چی فکر می کنی؟ چطور عمل کنی راحت تری؟»
شانه بالا می اندازم: «"من" باید هر کاری دوست دارد بکند. اینطوری راحتتر است ... خوشبختتر اما؟ .... نیست.» و ادامه می دهم :«این یکبار کاری را کردم که کار من نبود و از روی عقل بود ... آنهم عقل "دیگری". و در نتیجه الان -پس از ۴ سال می توانم بگویم که - در نتیجه اش خوشبختترم.»
صورتت هیچ نشانی از آرامش ندارد: « تو در این جهان تنها نیستی. دیگران هم شاید کاری را انجام می دهند که برایشان راحتتر است ... این برایشان اما خوشبختی -شاید- به همراه ندارد.»
نمی خواهم جدی بگیرمت. هرچند که حالا دیگر حتی تا حدی خشمگین به نظر می رسی: «حالا یکبار هم من!».

من که تو را پذیرفتم. من که همه را آنچنان که هستند و راحتترند که باشند پذیرفته ام.

غمگینی. این هم سهم تو.
من دیگر بزرگ شده ام: «بارت را ببر جان دلم».

***

اگر ذره ای از آنچه كه حس مي كنم بر نحوه ي بودم ما -در رابطه با هم- حاکم است حقیقت داشته باشد، خیلی راه آمده ایم.

***

مي دانم. اگر ۴ سال پیش بازگشته بودم، امروز اینجا نبودیم که هستیم.
مي داني ... دلم غنج می زند برای آنچه که می توانستیم باشیم.
می دانم اما که این كه هستيم، اينجا كه هستيم، بهتر است. این یکبار که من خلاف خودم رفته ام.

تو اما حسرتش را ی خوری. اینرا به سادگی می شود روی نشانه هاي صورتت خواند.
عجیب دلم می خواهد ببوسمت.