خُب امروز یکشنبه بود و من همین شنبه ای که می آید باید بروم. باز.
می دانستم که کافی نخواهد بود.
می دانستم که هیچ چیز هیچ تکانی نخواهد خورد.
می دانستم که دلتنگ می شوم و بازگشت سخت می شود.
نمی دانستم اما که تو را خواهم دید.
نمی دانستم که آخرین روز آن دهه و اولین روز این دهه را با تو سر خواهم کرد.
***
تردید می کنم. آسیب ها در تو شاید حقیقی هستند.
***
سرخ می شوی: «پس تو هم اینبار کاری را که باید می کردی نکردی.» و تاکید می کنی: «تو!»
می خندم: «حالا یک بار هم من از انجام کاری که دلم می خواست صرفنظر کردم.»
نشانه گیری می کنی: «چی فکر می کنی؟ چطور عمل کنی راحت تری؟»
شانه بالا می اندازم: «"من" باید هر کاری دوست دارد بکند. اینطوری راحتتر است ... خوشبختتر اما؟ .... نیست.» و ادامه می دهم :«این یکبار کاری را کردم که کار من نبود و از روی عقل بود ... آنهم عقل "دیگری". و در نتیجه الان -پس از ۴ سال می توانم بگویم که - در نتیجه اش خوشبختترم.»
صورتت هیچ نشانی از آرامش ندارد: « تو در این جهان تنها نیستی. دیگران هم شاید کاری را انجام می دهند که برایشان راحتتر است ... این برایشان اما خوشبختی -شاید- به همراه ندارد.»
نمی خواهم جدی بگیرمت. هرچند که حالا دیگر حتی تا حدی خشمگین به نظر می رسی: «حالا یکبار هم من!».
من که تو را پذیرفتم. من که همه را آنچنان که هستند و راحتترند که باشند پذیرفته ام.
غمگینی. این هم سهم تو.
من دیگر بزرگ شده ام: «بارت را ببر جان دلم».
***
اگر ذره ای از آنچه كه حس مي كنم بر نحوه ي بودم ما -در رابطه با هم- حاکم است حقیقت داشته باشد، خیلی راه آمده ایم.
***
مي دانم. اگر ۴ سال پیش بازگشته بودم، امروز اینجا نبودیم که هستیم.
مي داني ... دلم غنج می زند برای آنچه که می توانستیم باشیم.
می دانم اما که این كه هستيم، اينجا كه هستيم، بهتر است. این یکبار که من خلاف خودم رفته ام.
تو اما حسرتش را ی خوری. اینرا به سادگی می شود روی نشانه هاي صورتت خواند.
عجیب دلم می خواهد ببوسمت.