به مریم و آذین و سایـــــه که بدحالی هایم را تحمل کردند ... اگر نه بد قلقی هایم را ... که شاید نشانش را ندیدند ...
و حال و هوای کافه دیپلمات در غروب یکی از روزهای عید
خُب گمانم که برگشته ام. و حالا از قرار هیچ چیز نمی تواند مرا از اینجا که هستم تکان دهد. همه چیز همان جا هست که باید باشد ... که خودم خواستم که باشد .... و تو.
حالا گیرم که تکه پاره هایم جابه جا ریخته اند.
خنده دار است شاید، که اینجا نشسته ام و نوشته های قدیمم را می خوانم ... یادها را مرور می کنم ... و تو را به یاد می آورم ... برای اینکه بتوانم این لحظه را بگذرانم ... این لحظه که در آن هیچ چیز ... هیچ چیز معنایی ندارد ... و جایی ندارد ... و من باز نشانه ها را گم کرده ام. به تمامی. چیزی هست که باید به یاد بیاورم. چیزی هست که باید این همه را به یادم بیاورد. و تو را.
نیمه شب بیدار می شوم: «کی اینجا رسیدم؟» و بیدار می شوم: «خودت خواستی.» و باز بیدار می شوم. به یاد دارم که نخواستم ... «و کی همه ی این چیزها که هستند و برای خودشان جا دارند و معنا دارند و حس دارند و حوصله دارند یک به یک مثل حلقه های این زنجیر به هم در آمیختند و این لحظه را خلق کردند ... این را که من هستم؟»
... لزوم این لحظه را ...
قطعیت ... حتمیت ... یا هر کوفت دیگری را که معنای این لحظه است ...
چیزی که همه ی آنها که دوستشان می دارم سلامتش می دانند ... یا چیزی همسنگ آن.
می خوابم. یاد گرفته ام که دنبال جواب نگردم. یاد گرفته ام که روبرگردانم و بروم... مهم نیست کدام طرف ... کجا ... آن سمت باشد که سمت تو نیست کافی ست.
*****
می گویم: «در همه ی آن چه هست، آن چه رفته است و آنچه که هرگز نبوده است نقش من چیست؟» شاید همین که من زشت هستم ... و ناهنجار هستم ... و به معتقدات تو بی اعتقادم ... به خدایت ... و به آنچه که تو را به همه ی این تصویری که در اطرافت ترسیم شده است تا معنای تو را کامل کند متکی می سازد... ناهمسازی خانواده ام ... که هیچ یک از آدمهایش به آدمیزاد -از آن دست که تو تعریف می کنی- نمی مانند ... خاستگاه طبقاتی ام ... شخصیت پسرانه و زمخت و نخراشیده ام.
خودم از طنین صدای خودم جا می خورم. نوعی آرامش بی قید ... از خودم می پرسم: «هاه! بالاخره!» به سمت تو می چرخم.
تو هیچ نمی گویی. با نوعی ناآرامی تلخ پشت فرمان جابه جا می شوی. بی قرار. خاموش.
رنگ و رویت عجیب تیره است. چیزی در تو هست که با آن آشنا نیستم و بی قرارم می کند. چیزی جدید ... و دوست داشتنی.
تلخ.
می گویم: «من شبها خوب می خوابم ... باید خوب بخوابم ... چرا که این، انتخاب توست.»
شانه بالا می اندازم ... من رفتنت را پذیرفتم. همین.
می پرسم: «چطور می توانیم اینقدر ... تا اینجا غمگین باشیم ...» به این چهره ات عادت ندارم. بیتابم نمی کند ... یا بی قرار ... غمگینم می کند. خدایا کی همه ی چیزها ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار سنگین تر شدند ...و خاکستری تر.
در میانه ی این لحظه که به شدتی باور نکردنی از حسی دردناک، از چیزی به یکدستی و ضخامت غم، in its abstract meaning تاب بر داشته است، مکث می کنم: «هه! خودت را توجیه می کنی؟ برای که؟»
و به یاد می آورم ...
تو رفته ای.
No comments:
Post a Comment