Thursday, July 3, 2008

عجب اثری دارد صدایت.
نوعی بازیگری باز در تاب صدایت هست که -عجیب است اما دیگر- نه خشمگینم می کند و نه عاصی.
مثل اینکه برگشته ام به اوایل دهه ی ۷۰ و دلبری هایت می توانند از سپر همه ی آنچه گذشته است و مثل یک پوسته، مثل یک غشاٰء دورم را گرفته است و سردم کرده است و سنگین - با همه چیز- بگذرد و قلقلکم دهد.

گوشی را می گذارم و برای یک لحطه مثل دختر جوان بیست ساله ای صورتم را دستهایم می گیرم و می خندم.

با جنینی کوچک و نامعلوم در شکمم که نمی دانم خواهد ماند یا خواهد رفت.

* * *

می گویم: «دوستم جوابت را داد: فقط هیزم نمی شکنم ... می روم دوچرخه سواری ... و گیتار می زنم.» از عصبانی شدنت خنده ام می گیرد ... در عین حال که از آن می ترسم -می بینی ... بعد از این همه سال هنوز خشمت می ترساندم و قرارم را از من می گیرد.
از این خشمگینی که فکر می کنی کسی نیست که از من مراقبت کند. در اشتباهی. من به کسی که از من مراقبت کند نیاز ندارم. کسی هست که دوستش دارم. و هست. و همین کافی است. لابد.

نمی گذاری که بگویم که هرگز به نظر من بچه دار شدن به ازدواج کردن مربوط نبوده است و هرگز حاضر نیستم آزادی خودم و یک نفر دیگر را قربانی کنم تا شاید بشود به یک بچه گفت که از ترکیبی «بسامان» درست شده استن ... و اصلا برای آنچه که تو بسامان می دانی اش نمی توانم اعتباری قائل شوم ... و اساسا اگر زندگی در این غرب یک حسن برایم داشته باشد همین است که می توانم آنطور زندگی کنم که دوست دارم و فکر می کنم که باید زندگی کنم ...

نمی شود حتی به تو بگویم که این انتخاب من است و پدرجان اساسا با من موافق نیست و فکر می کند باید به بچه گفت که همه چیز سرجایش بوده است و ما تا حدودی در چهارچوبها رفتار کرده ایم ... و اینکه حالا برای اینکه اسم بچه را باید در پاسپورتمان اضافه کنیم و باید ببریمش ایران تا بداند از کجا آمده است ...اگر که بیاید.
نمی شود که. همیشه باید از مرزهای اعتقادی -و مثل همیشه مال من بیچاره - بگذریم.

گذاشته ام که در این توهم بمانی که من کاری کرده ام و در آن مانده ام و تنها مانده ام و باید همه ی مسئولیتش را خودم بپذیرم ... برانگیخته گی ات مجالم نمی دهد
این همه برای آن نیست که می خواهم به تو دروغ بگویم ... نه. در تمام مدت مکالمه تنها به این فکر می کنم که چقدر دوستت دارم و چقدر دلم می خواهد که ببینمت و چقدر از همه ی این چیزها که تنها آمده اند -شاید- که مرا به این صلیبی که با خودم به اینجا آورده ام بیشتر مصلوبم کنند در عذابم ... به تو فکر می کنم. همین.


* * *
حالا دستت را باز کن ...
و بر دست گشوده ی زن که پیش آورده است میخی دیگر می کوبی ....
خوشا به حال مسیح که صلیبی از خود داشت ...

* * *
می مانی جانم.

می مانم؟

No comments: