Saturday, September 27, 2008

چهار سال پیش:

قصه ي من يک افسانه ي آشنا است. افسانه ي ماهي سياه کوچولو. ماهي سياه کوچولو يي که عاشق مرغ ماهيخوار شده است ... حالا سالهاي سال است که من خنجر به دست ايستاده ام ... و هنوز نمي دانم آن را توي دل خودم فرو کنم يا توي دل مرغ ماهيخوار ... مرغ ماهيخوار دلبند! مرغ ماهيخوار نازنين!
حالا چهار سال و سه ماه از این نوشته گذشته است و ده سال از ما و از شهریور گذشته است و بهمن گذشته است ... پانزده سال از دیماه گذشته است ...
سالها از رویمان گذشته اند ...

من گذشته ام و تو؟ من گذشته ام.

حالا من دیگر آن ماهی سیاه کوچولو نیستم ... کوچولو نیستم و ناهمرنگ نیستم و ناهمزاد نیستم و با تو نیستم و بی تو نیستم .... هیچ چیز نیستم.
دیگر از تو زخم نمی خورم و از خودم زخم نمی خورم و هیچ چیز نمی تواند از خود بدرم کند ... حسته شاید ... بی حوصله و عاصی شاید. تلخ؟ حتما ... اما شوریده؟

دردم می آید شاید ... و من هی روبرمیگردانم ... از درد ... مثل یک حیوان پیر زخمی پوستم خشن شده است و ترک بر داشته است و پر از لک شده است و دیگر این خراشها انقدر ز پوستم رد نمی شوند ... فکر می کنم این هم می گذرد و آن هم می گذرد ...
بی حس شده ام و تلخ.

و گاهی همه چیز و همه کس و همه جا در نظرم پوچ می آیند. من در گرداب بی حسی و بی عشقی و بی اعتنایی غوطه می خورم ...
و من چنگ می زنم و باز خودم را می کشم بالای آب. نفسی می کشم ... و باز رها می شوم.


***

یکبار برای آیدا چیزی نوشتم در حصوص این حس که مثل جاذبه ی مطرود یک هروئینی است که عقل به خرج داده است و آنرا ترک کرده است... بالاخره ... اما آن حس عجیب و کشنده هنوز در ش هست ... آن جاذیه ی گنگ و غیر قابل مقاومت و کشنده. و هر چیز دیگر در حضورش بیهوده است.

حالا آن همه رفته است. و همه چیز ... و باز همه چیز بیهوده است. بیهوده تر از همیشه. و من از این بی حسی در رنجم.
از روابط عاشقانه و دوستانه ی سالم و مقبول عقل. از قرارهای در کافی شاپ و رستوران .
از دیدارهای در IKA و قدم زدن در کوچه های Northyork.
از داد و ستدهای دوستانه و احساساتی ... با آنها که در نزدیکی مان ... در شهرمان زندگی می کنند و جوابمان را می دهند و دست دادن بلدند و دست گرفتن بلندند و کتابهای خوب می خوانند و فیلمهای خوب می بینند و شعرهای خوب می خوانند ...

از همه ی آن عاشقانه ها و شبانه ها می بینی چه باقی مانده است.


***

حضور بچهک را با این حس و حالم قاطی نمی کنم. لگد که می زند یا قل قل که می خورد توی دلم یک قربان صدقه می روم و بر می گردم سر حال و هوای خودم ... بهش می گویم: خیلی راهمان از هم جداست .... حالا تو باید هی امیدوار باشی و عاشق باشی و زمین بخوری و رخم بزنی و رو برگردانی و در بمانی و ... من شاید برای همه ی اینها دیگر خیلی پا به سن گذاشته ام.
حالا تو باید بیایی و از من بگذری.
من باز راه خودم را می روم. و تو هم راه خودت را خواهی رفت.
بپرهیزیم از همرنگی و همراهی و همنفسی.
همیشه با نفس تازه باید راه رفت بچهک.
تنها.

آخرین چیزی که در دنیا می خواهم فرزندی ست که خودش را دربند احساسات و حالها و هواهای بویناک خانواده اش -یک مشت خویشاوندان بیولوژیکی و شناسنامه ای- کند و بعد از آن مادر و پدری است که بخواهند یک زندگی تازه پا را «شکل» دهند و «جهت» ... و راهنمایی اش کنند تا خوب بزرگ شود و خطا نکند ...

آخ دوستت دارم که خطا کنی و بیراه بروی و سرت به سنگ بخوری ...
دوستت دارم که به من بگویی: نه. به همه چیز بگویی نه. دوست دارم که همه چیز را بگذاری و بروی.

پدرت نگران است. می گوید که من می خواهم که تو درد بکشی و نپذیری و بیراه بروی. می ترسد من، حضور من تو را نا آرام کند و عاصی.
راست می گوید. هر چه باشی خواهی بود ... اما بیشتر با هم دوست خواهیم بود اگر اینقدر پر نباشی از هراس تک افتادن و بیراهه رفتن. اگر نترسی از راه بی برگشت.
نی ترسی از بی فرجام.

من را ببین ...هه ... من نترسیدم و پشت کردم و گفتم نه ... و باز افتاده ام اینجا ... وسط کجا آباد زندگی می کنم و در مرکز کجا آباد در "کجا آباد کورپوریشن" کار می کنم و حسرت آن جنازه را می خورم که در کنار بیراهه ای افتاده است ... بی نام. بی صورت.

***

می بینی ... حس می کنم رسیده ام به آخر خط.

No comments: