حالا چهار سال و سه ماه از این نوشته گذشته است و ده سال از ما و از شهریور گذشته است و بهمن گذشته است ... پانزده سال از دیماه گذشته است ...قصه ي من يک افسانه ي آشنا است. افسانه ي ماهي سياه کوچولو. ماهي سياه کوچولو يي که عاشق مرغ ماهيخوار شده است ... حالا سالهاي سال است که من خنجر به دست ايستاده ام ... و هنوز نمي دانم آن را توي دل خودم فرو کنم يا توي دل مرغ ماهيخوار ... مرغ ماهيخوار دلبند! مرغ ماهيخوار نازنين!
سالها از رویمان گذشته اند ...
من گذشته ام و تو؟ من گذشته ام.
حالا من دیگر آن ماهی سیاه کوچولو نیستم ... کوچولو نیستم و ناهمرنگ نیستم و ناهمزاد نیستم و با تو نیستم و بی تو نیستم .... هیچ چیز نیستم.
دیگر از تو زخم نمی خورم و از خودم زخم نمی خورم و هیچ چیز نمی تواند از خود بدرم کند ... حسته شاید ... بی حوصله و عاصی شاید. تلخ؟ حتما ... اما شوریده؟
دردم می آید شاید ... و من هی روبرمیگردانم ... از درد ... مثل یک حیوان پیر زخمی پوستم خشن شده است و ترک بر داشته است و پر از لک شده است و دیگر این خراشها انقدر ز پوستم رد نمی شوند ... فکر می کنم این هم می گذرد و آن هم می گذرد ...
بی حس شده ام و تلخ.
و گاهی همه چیز و همه کس و همه جا در نظرم پوچ می آیند. من در گرداب بی حسی و بی عشقی و بی اعتنایی غوطه می خورم ...
و من چنگ می زنم و باز خودم را می کشم بالای آب. نفسی می کشم ... و باز رها می شوم.
***
یکبار برای آیدا چیزی نوشتم در حصوص این حس که مثل جاذبه ی مطرود یک هروئینی است که عقل به خرج داده است و آنرا ترک کرده است... بالاخره ... اما آن حس عجیب و کشنده هنوز در ش هست ... آن جاذیه ی گنگ و غیر قابل مقاومت و کشنده. و هر چیز دیگر در حضورش بیهوده است.
حالا آن همه رفته است. و همه چیز ... و باز همه چیز بیهوده است. بیهوده تر از همیشه. و من از این بی حسی در رنجم.
از روابط عاشقانه و دوستانه ی سالم و مقبول عقل. از قرارهای در کافی شاپ و رستوران .
از دیدارهای در IKA و قدم زدن در کوچه های Northyork.
از داد و ستدهای دوستانه و احساساتی ... با آنها که در نزدیکی مان ... در شهرمان زندگی می کنند و جوابمان را می دهند و دست دادن بلدند و دست گرفتن بلندند و کتابهای خوب می خوانند و فیلمهای خوب می بینند و شعرهای خوب می خوانند ...
از همه ی آن عاشقانه ها و شبانه ها می بینی چه باقی مانده است.
***
حضور بچهک را با این حس و حالم قاطی نمی کنم. لگد که می زند یا قل قل که می خورد توی دلم یک قربان صدقه می روم و بر می گردم سر حال و هوای خودم ... بهش می گویم: خیلی راهمان از هم جداست .... حالا تو باید هی امیدوار باشی و عاشق باشی و زمین بخوری و رخم بزنی و رو برگردانی و در بمانی و ... من شاید برای همه ی اینها دیگر خیلی پا به سن گذاشته ام.
حالا تو باید بیایی و از من بگذری.
من باز راه خودم را می روم. و تو هم راه خودت را خواهی رفت.
بپرهیزیم از همرنگی و همراهی و همنفسی.
همیشه با نفس تازه باید راه رفت بچهک.
تنها.
آخرین چیزی که در دنیا می خواهم فرزندی ست که خودش را دربند احساسات و حالها و هواهای بویناک خانواده اش -یک مشت خویشاوندان بیولوژیکی و شناسنامه ای- کند و بعد از آن مادر و پدری است که بخواهند یک زندگی تازه پا را «شکل» دهند و «جهت» ... و راهنمایی اش کنند تا خوب بزرگ شود و خطا نکند ...
آخ دوستت دارم که خطا کنی و بیراه بروی و سرت به سنگ بخوری ...
دوستت دارم که به من بگویی: نه. به همه چیز بگویی نه. دوست دارم که همه چیز را بگذاری و بروی.
پدرت نگران است. می گوید که من می خواهم که تو درد بکشی و نپذیری و بیراه بروی. می ترسد من، حضور من تو را نا آرام کند و عاصی.
راست می گوید. هر چه باشی خواهی بود ... اما بیشتر با هم دوست خواهیم بود اگر اینقدر پر نباشی از هراس تک افتادن و بیراهه رفتن. اگر نترسی از راه بی برگشت.
نی ترسی از بی فرجام.
من را ببین ...هه ... من نترسیدم و پشت کردم و گفتم نه ... و باز افتاده ام اینجا ... وسط کجا آباد زندگی می کنم و در مرکز کجا آباد در "کجا آباد کورپوریشن" کار می کنم و حسرت آن جنازه را می خورم که در کنار بیراهه ای افتاده است ... بی نام. بی صورت.
***
می بینی ... حس می کنم رسیده ام به آخر خط.
No comments:
Post a Comment