Saturday, December 20, 2008

  
  




خُب دیگر دارد وقتش می رسد ... کمتر از سه هفته ...
گهواره ای در اتاقی گذاشته ایم ... با نرده های چوبی ... یک دیوار اتاق را کاغذ دیواری کردیم ... بقیه را رنگ زدیم ...
حالا مانده است تا همه چیز را تمیز کنیم . تشک سفید و ملافه ی فلانل را که نقشهایی از حیوانات دارد در گهواره بگذاریم ... و پتو و ملافه را ... و یک اسباب بازی که می چرخد و موسیقی های از بتهون و باخ و موتسارت پخش می کند را بالای گهواره نصب کنیم ... و یک بالن قرمز رنگ که گوسفند و خرگوشی از ان آویزانند را هم ... و محلی برای عوض کردن بچهک ... یک تشک بادی با روکشی به شکل خرس ...
لباسهایش را باید در کشوها گذاشت و آویزان کردنی ها باید در کمد دیواری کوچک آویزان کرد ... و صندلی متحرک و تابش را ...
همه چیز همین جاست و باید فقط دستمان را دراز کنیم و در سر جایشان قرارشان دهیم ... و نظمی و ...
من و پدر بچه.( می دانی که من با فعل جمع و با این «ما» چقدر مشکل دارم ... اما چه می شود کرد ... این کارها را با هم انجام دادیم ... تنها نبودم) ...
پدر بچه هست و می خواهد با او بماند.

ابلیس یحیی هم قرار است «خروس زری پیرهن پری» و «گرگ بد گنده» و «بزک زنگوله پا» را برایمان بفرستد ... من از حالا شروع کرده ام به خواندن: "قوقولی قوقووو سحر ر ر ر شد" ....

از اینجا گمانم زندگی شکل جدیدی می گیرد که من نمی دانم چیست و منتظرم بیاید تا معادلاتش را ببینم و اگر نه حل کنم که بدانم و بپذیرم ... یک دوست خوب ... و یک پسر کوچک که ژنهایش از من و دوستم ترکیب شده است... و پیاده روی و اسکیت روی یخ و کمپینگ و دوچرخه سواری . و سفرهای بچهک با پدر و مادر ... و با پدر ... و با مادر ...
از همین حالا قرار است برویم در آبهای گرم جنوب قاره شنا کنیم ... از همین حالا پدر و پسر قرار است نمی دانم از کجای اروپا تا کجایش را با یک دوچرخه طی کنند ...آقای پدر می گوید: "لیلازی ... زود باید خودت را آماده کنی!" ...
هه! من که همیشه آماده ام! (حالا باید وزن کم کنم!)

من شاید از همه ی آنچه می آید هراسانم ... غمگین نه ... هراسان چرا ...
در ۴۰ سالگی هنوز حس بچه ای را دارم که جای خوابش را پیدا نکرده و آرام نگرفته و حالا باید همه ی اینها را با دیگری هم -که گویا مستقیما مسُول حال اوست- تقسیم کند ...
همه ی نامعادلات حل ناشده را ...

دیگران می توانند نصیحتم کنند یا از حسهایی برایم بگویند که -در کمال تعجب- می دانند که دارم . یا مطمئنند که خواهم داشت و انچه که -اعتقاد دارند- که باید داشته باشم ...

من نمی دانم. من اگر بتوانم همان بچه ی بازیگوشی خواهم شد که بودم ... و با این همبازی جدید می روم بازیگوشی ... شاید دوبار بشود به همه چیز خندید ... و از همه ی دیوارها و درخت ها بالا رفت ... و روی همه ی برفها سر خورد ... شاید دوباره بتوان به همه چیز عاشق شد و از شکستنی بودن همه چیز آنقدر جا خورد که از همان همه چیز برای همیشه دور افتاد ...
شاید دوباره بلندی های پیدا کنیم و از آن بپریم و استخوانهایمان آنطوری بشکند که هرگز خوب نشوند و هی زق زق کنند ...
و فاصله را.

من می ترسم و به عکسهای جانوری نگاه میکنم که فرزندش را تحت سایه ی خود گرفته است و فکر می کنم: "اصلا سایه ای داری لیلا؟"
و غمگین می شوم.

بچهک زندگی اسانی نخواهد داشت گمانم ... من شاید فقط بتوانم در سالهای اول کمی شادی و هیجان نشانش دهم و بخندانمش...پدرش هم آموختنی ها را به او خواهد اموخت

بعدش چه خواهد شد؟ نه می دانم و نه می توانم بدانم.

1 comment:

Chakameh Azimpour said...

Leila Jan. I just came here and saw the beautiful picture of yours and your son's hand. Congratulation. I am so happy to read this recent happier post of yours. Please forgive me again for telling you my stories, when you were not asked for it. Lots of kisses for your son. (P.S: I have the very same picture of my son's hand....)