Thursday, March 19, 2009

حال و هوای اسفند ماه، وقتی که در تهران نباشی به طور عجیبی خاکستری است.
حال و هوای اسفند ماه وقتی که ده سال است که دور باشی و قرار است که دور باشی ...
اسفند ماه ... اینجا ... در این شهری که من هستم ... ده سال است که هستم ... به طور عجیبی خالی است ...
خنده دار است شاید اما من بعد از ۱۰ سال به دستهایم نگاه می کنم و فکر می کنم که چطور می شود تا این حد تنها بود ... تنها ماند.
گاهی فکر می کنم بعد از تو ... از آن در که انگار برای همیشه پشت سرت بسته شده است هرگز ... دوستی یا عشقی ... تب و تعلق و شیدایی بازنگشته است ...


***

اسفند ماه سال گذشته ... پس از سالها ... با تو گذشت ...
شب تولدم ... و چهار شنبه سوری ...
باید می دانستم حاصلش چیست.
زمان لازم بود شاید.
اسفند ماه امسال دانستم.
در تنهایی.

در تورنتو یادها تنها چیزی هستند که مرا تنها نمی گذارند ...
یاد.

***

روزهایم بد نیستند.
نه. بی انصاف نباشیم، روزهایم خوبند با این بچهک.
دوماهش همین روزها تمام شد. حالا دیگر گردنش را خوب خوب نگاه می دارد و به شنیدن صدایم ذوق می کشد. حالا دیگر توانسته است صعفهای مرا خوب بشناسد و هرکاری می خواهد می کند ... نمی خوابد و تا سر حد خستگی مرگ آور بیدار می ماند و روی سرانگشتهایش می رقصاندم ...





دیروز به او می گویم که حالا شاید گاهی اینجا و آنجا از دهانم بپرد و پسرم خطابش کنم. که می دانم که بزرگ خواهد شد و به من خواهد گفت که همه ی این بستگی ها که ماهیت چیزها را در قبال هم تعریف می کنند به نظرش احمقانه می اید و خواهد گفت که چیزی نیست برای من و من چیزی نیستم برایش ... که خود ما از ما شروع می شود و به ما تمام می شود و قرار نیست در این ...

... دیگر وقت ندارم بنویسم با نوشته ی بالا را مرور کنم... صدایم می کند.

1 comment:

آورا said...

زیباست پسزت.
و تنهایی مه در درون آدمی است هیچ کس پرش نمیکند
راستی عیدت مبارک